یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

شهریار کوچولو

1391/4/31 19:11
نویسنده : مامان الهه
495 بازدید
اشتراک گذاری

پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغ‌های دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقصير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه می‌فرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنيم بنشينی.

منتها شهريار کوچولو مانده‌بود حيران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت می‌کرد؟ گفت: -قربان عفو می‌فرماييد که ازتان سوال می‌کنم...
پادشاه با عجله گفت: -به‌ات امر می‌کنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت می‌فرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: -به همه چی.
-به همه‌چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های ديگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعنی به همه‌ی اين ها؟
شاه جواب داد: -به همه‌ی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمان‌تانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همه‌شان بی‌درنگ هر فرمانی را اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنيم.

يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی می‌داشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويست‌بار غروب آفتاب را تماشا می‌کرد! و چون بفهمی نفهمی از يادآوریِ اخترکش که به امان خدا ول‌کرده‌بود غصه‌اش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
-دلم می‌خواست يک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شب‌پره از اين گل به آن گل بپرد يا قصه‌ی سوزناکی بنويسد يا به شکل مرغ دريايی در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکی‌مان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب می‌کنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی را که پرسيده بود فراموش نمی‌کرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
-تو هم به غروب آفتابت می‌رسی. امريه‌اش را صادر می‌کنيم. منتها با شَمِّ حکمرانی‌مان منتظريم زمينه‌اش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِی فراهم می‌شود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشم‌های خودت می‌بينی که چه‌طور فرمان ما اجرا می‌شود!

شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسه‌اش رفته‌بود تاسف می‌خورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته‌بود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اين‌جا کاری ندارم. می‌خواهم بروم.

شهريار کوچولو همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -اين آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجيبند!

پی نوشت:

این روزها همش شاه اون اخترک و شهریار اخترک ب 612 یادم میاد. شاید من شدم اون شاه و یسنا شده شهریار کوچولوی قصه . من به فراخور حالش صبر میکنم زمینه اش فراهم بشه تا کاری رو انجام بده و اونوقت هر دومون خوشحالیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان یسنا
31 تیر 91 21:43
درود فراوان بر مامان یسنای واقعا با سلیقه و باحوصله که اینقدر وقت میذاره واسه نوشتن لحظه به لحظه زندگی یسنا جونش واقعا من که نمیتونم ازدست این دختر شیطونم بجز مواقعی که خوابه وقتی برای مفصل نوشتن وبش داشته باشم همش میگه باید بامن بازی کنی علاوه بربازی اونقدر منومیرقصونه که پاهام درد میگیره یسنا رو ببوس ازطرف یسنام.
مامان آراد(خاطره)
1 مرداد 91 13:31
مطلب جالبی بود...
مامان يگانه
1 مرداد 91 14:43
زيبا بود!!
اميدوارم كه گرفتاريتونم (اتفاق بد) برطرف بشه و زود زود حالتون خوب بشه


ممنونم
مامان امیرحسین ومحیا
1 مرداد 91 15:44
به قول مامان یسنا درود به شما که این همه وقت وصبوری میزارین براخاطرات دخملتون .من که در موقع خواب وروجکام مینویسم. آلانم هر دوشون خوابن من بیدار ومیخواب یه مطلب جدید از شیطونی امیرم بنویسم.
شهره مامان مینو
2 مرداد 91 2:29
چقدر زیبا بود منو یاد خاطراتم انداختی...
مامان نیایش
2 مرداد 91 12:09
خیلی جالب بود عزیزم هیچ زمینه ی فکری نداشتم ولی وقتی خوندم لذت بردم زیبا بود واقعا ادم بزرگ ها عجیبن و بچه ها بی نهایت صاف و ساده برات آرزوی موفقیت دارم و خوشحالی توی تمام روزهای با هم بودنتون و تو هم برای من دعا کن
مامان رامیلا کوچولو
2 مرداد 91 19:09
جویند همه هلال و من ابرویت / گیرند همه روزه و من گیسویت از جمله ای دوازده ماه تمام / یک ماه مبارک است ، آن هم رویت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان برشما مبارک باد
مامان رامیلا کوچولو
2 مرداد 91 19:10
سلام عزیزم ممنون که به ما سر می زنید .
مامان نسترن
2 مرداد 91 23:33
همه جا بوی خدا ست.مامان مهربون سحر یا دم افطار که میشه. اون لحظه که دلت پر میشه از تموم خدا منو پسر کوچولورو هم یادی کن. ممنونم
مامان سید کوچولو
3 مرداد 91 2:13
خوش به حال یسنا
مامان هامان
3 مرداد 91 12:07
سلام دوست عزیزم از همدردی شما بی نهایت سپاسگزارم روزهای شاد و پر برکتی رو در این ماه خدایی برای شما و خانواده گرامیتون از خداوند خواستارم
مامان سها
4 مرداد 91 10:41
وای چقدر قشنگ بود ... صبر مادران زیاد است ... ما صبر می کنیم و لذت می بریم
مامان سونیا
4 مرداد 91 10:47
حکایت جالبی بود مامانی دست شما درد نکنه
مامان طنین
4 مرداد 91 11:03
مامان یسنا جون اومدم بابت اینکه دوست ما شدید و میاید به ما سر می زنید تشکر فراوون بکنم.
ممنون از محبتتون ،هر وقت اسمتون رو می بینم خیلی خوشحال میشم.
درسام سبک تر بشه ، میام خاطرات زیبای شما با یسنا خانم رو می خونم و از تجربیاتتون بهره می گیرم.


منتظرت میمونم
مامان فاطی باران
4 مرداد 91 12:10
چقدر جالب در واقع معرکه . دلم برای شازده کوچولو تنگ شده گیرم که دو تاشو تو خونه دارم . باران من همون شازده کوچولویی که من همیشه در حیرت سوالها و نقدها و زیر سوال بردن هاشم. و رایان همون پادشاه خوبیه که می میرم برای فرمانهای زیباش. الهه جان خیلی خوب کاری کردی و چه قکر خوبی کردی . دوست دارم و می بوسمت. همیشه برای یسنا جون الهه ی الهام باقی بمونی و منبع الهامش برای لحظه لحظه ی زندگیش باشی .
سمانه(مامان محمدرهام)
4 مرداد 91 13:40
دختر ناز وشیرین زبونی دارید.خدا حفظش کنه.از لطفتون به من وپسرم یک دنیا ممنون.بازم پیش مابیاید
سمی مامان امیرحسین و امیرعلی
4 مرداد 91 13:43
سلام.... افرین مامانیه قصه گو یسنا گلو ببوس.
سمانه(مامان محمدرهام)
4 مرداد 91 13:52
با افتخار لینک شدید دوست گلم
مامان متین
4 مرداد 91 14:01
سلام ببخشید توی پیغام قبلی یادم رفت سلام کنم شرمنده. ممنون که نگرانم هستی .خدارو شکر خوبم.شرمنده که دیر اومدم .ولی الان آپ کردم وبلاگ متین رو . راستی داستان جالبی بود.
وحیده
4 مرداد 91 15:10
الهه جون من خیلی وقته اینجا نظر گذاشتم ولی نمیدونم کوشش؟ درود فراوان بر شاه شاهان الهه خانوم و شهریار کوچولوی فرمانبردار


نمیدونم چرا نظرت نبوده شما نظر نداده هم پیش ما عزیزی
مامان دینا
5 مرداد 91 2:36
سلام عزیزم .خیلی زیبا بود .یسنا جونی رو ببوووووووس
مامان باربد
5 مرداد 91 3:14
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود نیستی الهه یه سری به ما بزن.
مامان ماهان
5 مرداد 91 20:21
به به دستت درد نکنه عالی بود
مامانی درسا
6 مرداد 91 2:32
چه زیبا تشبیه کرده بودین ..... آفرین مامانی که این همه واسه دختریش وقت میذاره ...... ایشالا همه ما بتونیم صبوری کنیم در مقابل این شهریار ها ..... دخترمو ببوس
مامان نيروانا
10 مرداد 91 7:57
من عاشق اون شهريار كوچولو و شاهِ بينظيرشم! عاشق يسنايِ گل و مامان صبورِ فهيمِشم. كاش زمين مام اونجوري پادشاهي ميشد. اونوقت ديگه هيچ كدوم دلمون نميخواست به اختركمون برگرديم. يادي از گل سرخمون هم نمي كرديم. مگه نه!