ننه سرما و مهمون ناخونده اش
این هفته که گذشت انگار نمیخواست تموم بشه. سرماخوردگی مهمون ناخونده خونمون شده بود و قصد رفتن نداشت. هنوز هم آثارش هست. اینقدر طول کشید که دلم میخواد همین الان همه پنجره ها رو باز کنم و بگم به سلامت دیگه اینطرفها پیدات نشه که چشم دیدنت رو نداریم!!!
هفته پیش سرماخوردی یه سرماخوردگی کوچولو. با دارو و آب لیمو و عسل و لیموشیرین مهار شد. وقتی حالت خوب نبود مثل یه فرشته معصوم یه جا خوابیده بودی و سرفه میکردی. میگفتم مامانی سرماخوردی میگفتی: ببخشید که سرماخوردم!!! میگفتم :الهی بگردم چرا سرفه میکنی ؟ میگفتی: ببخشید که سرفه میکنم!!! یعنی دلم کباب میشد واست... خدا رو شکر که سرماخوردگیت دو روزی بیشتر طول نکشید ولی خودم بعدش از پا افتادم عجب بد بود تا همین الان هم که یک هفته گذشته هنوز سرحال نیستم. سه چهارتایی آمپول و آنتی بیوتیک و ... دیگه هیچی ازم نموند واقعا.
تو این هفته یه عروسی هم رفتیم.جشن عروسی پسرعمه بابامحمد. تو مجلس عروسی خوش درخشیدی و منو روسفید کردی بیشتر از قبل. وقتی خواهرهای عروس دورش میرقصیدن اومدی توی گوش من گفتی مامان خاله نسرین که عروس شد خوب ،من میرم باهاش میرقصم. خاله نسرین ببین یسنا واست چه خوابی دیده!!!! بهش میگم مامانی دو سه ماه دیگه عروسی خاله ندا و عمو علیِ اونوقت هرچقدر دلت خواست برقص. برق چشماش رو میبینم که داره فکر میکنه به اون دوردورا و لبخندی میزنه از سر خوشحالی...
این چند روز که من ناخوش بودم همش میومدی میگفتی مامان خوب شو زودی خوب شو..مامان داروت رو بخور که زود خوب بشی!! نمیدونی چه کیفی میکردم وقتی میومدی نازم رو میکشیدی
آرزویم این است دلت خوش باشد،
نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند،
نشود غصه دمی نزدیکت،لحظه هایت همه زیبا باشد.
از خدا میخواهم که تورا سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشی دلتنگ...