وقتی یه چیزی رو بخوای میشه
قصه از یه عکس شروع شد. از عکسی که فریبا جون توی یکی از پستهاش گذاشته بود. روزی که دست نیروانا رو گرفته بود و از یه راه دور و فقط به عشق ستاره زندگیش راهی تهران شده بود تا با دختر نازش توی نمایشگاه غنچه های شهر برج میلاد شرکت کنه.وقتی اون عکس رو دیدم بدجوری ذهنم درگیرش شد. همون عکس باعث شد صدای دوست جونم رو بشنوم.فریبا جون راهنمایی های لازم رو کرد.یه دودوتا چهارتایی با بابا محمد کردیم و دیدیم که خیلی خوبه و تصمیم گرفتیم که عملیش کنیم. اون روز راهی اصفهان بودیم و نمیشد برنامه رو به هم بزنیم. آخه خیلی وقت بود که اصفهان نرفته بودیم و همه دلشون واسه تو وروجک تنگ شده بود. من و تو هم همینطور. همش میگفتی بریم خونه مامانی و بابایی بریم پیش خاله نسرین. واسه همین از خاله افسانه خواستم که بره و تصمیم ما رو عملی کنه.ولی خاله نازنینت همون چندروز شیفت کاریش بود ونمیتونست که بره.ولی با اینحال نه نگفت و گفت سعی خودش رو میکنه. پیش خودم گفتم دیگه نمیشه ولی باز دوباره خودم و امیدوار کردم و گفتم اگه قرار باشه که مال تو بشه حتما بهش میرسیم حالا از طریق نمایشگاه نشد عیب نداره. نمایندگیش رو پیدا میکنم. یه روز مونده بود که نمایشگاه تموم بشه که یه پیامک از فریبا اومد که دسترسی به نت نداره و ازم خواست مشخصاتش رو واسه خاله وحیده بفرستم. دیدم خاله وحیده هم خیلی مشتاقه که پارمیس هم یکیش رو داشته باشه. وقتی بهش گفتم که من هم دلم میخواست که واسه یسنا بگیرمش ولی راه دور مانع شده گفت که عموی پارمیس میتونه بره و واسمون بخردش. وای از خوشحال بال درآوردم.نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی این حرف رو شنیدم.وحیده جون ممنونم ازت. و حالا بعد گذشت دقیقا یک ماه از اون قضیه بالاخره اون میز و صندلی اومد توی اتاقت. وقتی شوق و اشتیاقت رو واسه نشستن روی صندلیهای کوچیکش و کشیدن نقاشی روی میز سبزرنگش رو میبینم میفهمم که پافشاریم بیمورد هم نبوده و قرار بوده که اون میز و صندلی مال تو بشه. مبارک باشه عسل بانوی موطلایی من