یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

مهمانی فرشته در غروب جمعه

دیروز در خانه ضیافتی برپا بود.مهمانی یسنای عزیز با چای و میوه.از آشپزخانه کوچکش تو بشقاب یک میوه پلاستیکی و کنارش یه چاقو گذاشته بود و گذاشت جلوم و میگه مِه مَه مایین(بفرمایین) واسه بابا محمد هم همینطور. و چه جالب که برای هرکداممان میوه محبوبمان را گذاشته بود برای من سیب و برای بابا موز و ما چه ذوق مرگ شدیم از این پذیرایی کودکانه... چای خیالیش درون فنجان را با قند خیالش شیرین کرده و با دستان کوچکش تعارف میکند و چه شیرین بود این چای خیال....
16 ارديبهشت 1391

زیبای من در جشن عروسی

دخترم نیمه اول اردیبهشت رو با شادی و هلهله برگزار کردیم در جش عروسی عمه زهرا. تجربه جالبی بود با تو بودن در این مراسم. از رقصیدنهای بی حدت که حتی آخر شب هم راضی به خانه آمدن نبودی و از ترسیدنت از عمه در لباس عروس. قبل از این هم با هم در جشن عروسیهای زیادی بودیم که هربار با واکنش جدیدی از خودت من رو غافلگیر میکردی. هیچوقت خاطره اولین عروسی با تو را از یاد نمیبرم که با چشمان گریون به خانه برگشتم... از بی قراریهای بی حدت و دايم گریه کردنت که تمام زمان عروسی را با هم در راهرو ها و آسانسورهای تالار گذروندیم... جشن نامزدی خاله ندای عزیز رو هم بابا لطف کردن و شما رو پیش خودشون میبردن که من به خواهر عزیزم و مراسمش برسم اون زمان دقیقا 1 سال و 1 ماه س...
15 ارديبهشت 1391

آیینه کار ماست

موقعیت: من در آشپزخانه در حال شستن ظرف. یسنا در اتاق مشغول بازی یا بهتره بگم به هم ریختن. یسنا:مامان بیا من:مامانی دستم بنده کار دارم یسنا: مامانی!!! بیا!! من: مامان کار دارم. بعد میام یسنا میاد توی آشپزخونه میگه: مامان کار داری؟ من: بله مامان جون کار دارم. موقعیت: من توی سالن نشستم و تلویزیون نگاه میکنم. صدای یسنا نمیاد. مشکوک میشم صداش میکنم. یسنا: بله!! من: مامانی کجایی؟ یسنا: تو اتاق نسنا!کار دارم!!! من با تعجب میرم تو اتاقش که ببینم چکار میکنه. یسنا کنار آشپزخونه کوچیکش ایستاده و داره ظرف میشوره!!!!   ...
5 ارديبهشت 1391

یسنای دنیای من

یسنای من دوست داره مامانش بشینه و خمیر بازی کنه و اون فقط تماشا کنه و گهگداری چشمهای عروسکهای خمیری رو بذاره. یسنای من دوست نداره تنهایی بازی کنه یسنای من دوست داره یکی یکی سی دی هاش رو بذاره توی دستگاه ٣ دقیقه از هرکدوم رو ببینه و بعد درش بیاره و سی دی بعدی رو بذاره. یسنای من این موقع دوست نداره نه بشنوه. دستگاه خراب بشه اصلا مهم نیست! یسنای من دوست داره ساعتها بشینه و عکسهای خانوادگی نگاه کنه و اصلا هم خسته نمیشه! یسنای من دوست داره سیب بخوره.یسنای من  اصلا موز دوست نداره! یسنای من دوست داره پلوش رو خالی بخوره. یسنای من دوست نداره روی پلوش خورش بریزم.(ولی من آخرش واسش خورش میریزم)!! یسنای من با گنجشکها و کبوترهای دم پنجره حر...
31 فروردين 1391

مسافر کوچک ما

امروز که یکی از دوستان لطف کردن و کد این موسیقی رو واسم فرستادن یاد قدیما افتادم .قدیم که میگم نه این که فکرکنی راجع به 20 سال پیش حرف میزنم نه یاد اوایل آشنایی من و بابامحمد افتادم روزایی که خیلی زود گذشت و  الان فقط خاطره های زیباش مونده و بس. روزایی که من و محمد با هم  چه سرخوش گذروندیم ،روزایی که بابا مسافر کوچولو بود و من گل سرخش تو یه سیاره دیگه. روزایی که اهلی کردن و اهلی شدن رو مشق میکردیم و سرمست بودیم از کنار هم بودن و اصلا فکر نمی کردیم که چند سال بعد قراره مسافر کوچولویی از سیاره دیگه از راه برسه و  بشه تمام هستیمون که بود و نبودمون. مسافری که رسم اهلی کردن رو چه خوب یاد گرفته بود.... با توام دخترم ...
30 فروردين 1391

بحران دویدن

عزیز دلم این روزها دویدنت توی خونه شده بحران ما!! نمیدونم مشکل از دویدن شماست یا این خونه های آپارتمانی و زندگیهای آپارتمانی!!! جدیدا  واسه اینکه انرژیت رو تخلیه کنی میدوی از این سر سالن به اون سر سالن. و خیلی بد صدا میده. دیروز همسایه طبقه پایین  اومد دم در میگه وقتی دخترتون میدوه تمام خونمون میلرزه!! سعی کنید که کمتر بدوه! تقصیری هم نداری بچه ای و پر انرژی! همسایمون هم تقصیر نداره اون هم آرامش میخواد بنده خدا!!! حالا من موندم که چکار کنم که شما این دویدن توی خونه از سرت بیفته. باید جایگزینی جایزه ای چیزی پیدا کنم تا یادت بره که توی خونه بدوی
29 فروردين 1391

دخترکم در آستانه 26 ماهگی

دخترکم! این روزها عادت کردی که با شیشه شیر بخوری.به قولی تازه بچگی میکنی. این روزها وقت شیر خوردنت  شیشه به دست در آغوشم آرام میگیری و دلت میخواد که شیشه شیرت رو هم من به دست بگیرم و تو فقط شیر بخوری!!! و من یاد روزهایی میکنم که برای شیرت وابسته بودی و با چشمان معصومت نگاه تشکرآمیز داشتی.چه زود دلتنگ آنروزها شدم من.... دخترکم این روزها در تلاشی برای یک گام دیگر به سوی یک جدای دیگر. جدایی یسنا از پوشک!!! که بسی برای پدر گرامی مایه خوشبختی خواهد بود اگر این جدایی اتفاق بیافتد!!!!٣ روز است که به طور جدی با هم تمرین میکنیم با هزاران جایزه و لبخندو بستنی و برچسب!!! که این آخری شد بلای جان خودمان که بعد از هر برچسب گریه و زاری که همه برچسبه...
22 فروردين 1391

فصل شکفتن

بهار بهار چه اسم آشنایی. صدات میاد اما خودت کجایی. وا بکنیم پنجره ها رو یا نه. تازه کنیم خاطره ها رو یا نه. بهار اومد لباس نو تنم کرد. تازه تر از فصل شکفتنم کرد. بهار اومد با یه بغل جوونه. عیدو اورد از تو کوچه تو خونه. حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون. خونه ما همیشه منتظر یه مهمون. بهار بهار یه مهمون قدیمی. یه آشنای ساده و صمیمی. یه آشنا که مثل قصه ها بود. خواب و خیال همه بچه ها بود. یادش بخیر بچگیا چه خوب بود. حیف که هنوز صبح نشده غروب بود. آخ که چه زود قلک عیدیهامون. وقتی شکست باهاش شکست دلامون. بهار اومد برفها رو نقطه چین کرد. خنده به دلمردگی زمین کرد. چقدر دلم فصل بهار و دوست داشت. وا شدن پنجر...
21 فروردين 1391

نکته سنج

آخر شب با خاله نسرین تو اتاقش نشسته بودیم و حرف میزدیم که کار بدی کردی!! سریع عکس العمل نشون دادم و با اخم نگاهت کردم. یه نگاهی به من و بعد به خاله نسرین کردی بعد گفتی من برم بخوابم!!!!!! ...
17 فروردين 1391