یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

هوش اجتماعی

هر آشنایی که از نوزادی یسنا با ما بوده و بزرگ شدنش رو دیده میدونه که یسنا همیشه بچه ای بوده ناآرام که با نزدیک شدن هر تازه واردی چنان فریادی و گریه ای سر میداد نا گفتنی!!!! من و محمد خسته از این همه گریه و داد، ولی صبورانه، به مجالس مختلفی وارد شدیم به این امید که شاید این بار از داد خبری نباشد ولی هر بار با اندک تغییر ناچیز به خانه برگشته و  خود را دلداری داده که امشب بهتر بود و دقایقی دیرتر به گریه در آمد و در این اندیشه بودیم که مبادا یسنای دلبندمان نتواند که ارتباطی برقرار کند. ولی همیشه از قدیم شنیده ایم و بارها اثبات شده که اهسته و پیوسته رفتن چه نیکو پسندیده است... . این را بعد از چیزی نزدیک به دو سال درک کردیم که یسنا هم میتوان...
5 بهمن 1390

رنگ رنگ رنگین کمون

یسنای مامان کم کمک داره رنگها رو یاد میگیره علاقه عجیبی به رنگ آبی داره!سبزو زرد و نارنجی  رو میشناسه ولی خوب گاهی وقتها  سبز و زرد رو جابجا میگه.صورتی و قرمز رو میشناسه ولی قرمز رو هم صورتی میگه و میخنده انگار میخواد منو امتحان کنه!!!!  
27 دی 1390

زیبا ترین هدیه

گاهی وقتها ما انسانها به یه شوک احتیاج داریم که یادمون باشه چیزی که داریم از لطف خداست که اگه اون نخواد میتونه تمام دلخوشیامون رو ازمون بگیره. همیشه به یه شوک احتیاج داریم که قدر عزیزامون رو بدونیم و فکر نکنیم که خوب حالا وقت واسه جبرانش داریم. بعدا به اون کار میرسیم ..بعد از دلش در میاریم ..بعد ..بعد... ولی از این غافلیم که شاید بعدی در کار نباشه... شاید فرصت جبران نداشته باشی... شاید... دلم نمیخواست بعد از یه مدتی که واست چیزی ننوشتم این طوری از غم حرف بزنم. دلیل این وقفه هم همین بود که چند روزیه که خیلی لجباز شدی و همیشه در حال گریه کردنی.سر هرچیز کوچیک و بزرگ جنجالی به پا میکنی.میدونم که اقتضای سنه ولی دلم نمیخواست ازش چیزی بنویسم. امر...
26 دی 1390

جملات یسنا

دخترم این روزا داری تلاش میکنی، همه تلاشت رو میکنی که هر جمله یا کلمه جدیدی رو که میشنوی تکرار کنی!! دیدن این تلاشت  خیلی زیباست تمام دغدغه های زندگی رو از یادم میبره. دلم میخواد همیشه یه دوربین دستم باشه از لحظه لحظه های زندگیت فیلم بگیرم تا یادم نره ولی خوب چه میشه کرد که مقدور نیست. هم مشغله های زندگی اجازه نمیده هم خودت که تا دوربین میبینی دیگه بازی و حرف زدن یادت میره و سریع میای دوربین رو میگیری و میخوای عکس ببینی! این روزها از صبح واسه خودت تولد مبارک میخونی میگی : تبلود تبلود تبلودت ببالک!ببالک ببالک  تبلدت ببالک !!! فکر کنم امسال تولدت بهت خوش بگذره پارسال که خیلی اذیت شدی با اینکه خیلی مختصر بود. چند روز پیش کنترل رو...
18 دی 1390

خونه عرفان جونم

این آدرس خونه الکترونیکی عرفان عزیزم هستش.داره خاطراتش رو به زبون خودش و  باسادگی و معصومیت بچه گانه اش  مینویسه     http://www.erfanmahmoudian.blogfa.com       ...
8 دی 1390

یک سال و ده ماه

امروز که روزشمار بالای وبلاگت رو نگاه کردم باورم نشد. چه زود میگذره خدایا!!!!  22 ماه گذشته و 2 ماه دیگه تا روز تولدت مونده!!! اصلا باورم نمیشه که دختر کوچولوی من داره کم کم 2 ساله میشه... روزهای شیرینی رو با هم گذروندیم.روزهای تلخی هم داشتیم ولی وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم که فقط روزهای خیلی خوبش یادمه اولین خنده هات، اولین دمر شدنت، اولین کلمه هات،اولین قدمهای نامطمئنی که برمیداشتی و با هر قدمت بند دلم پاره میشد که مبادا بخوری زمین،اولین اولین اولین.... تا دیروز که اولین جمله ات رو گفتی بدون اینکه من ازت بخوام تکرار کنی وای خدایا نمیدونم به واسطه چه کلماتی شکرگذار این برکت دریا گونه کوچکی باشم که به من سپردی؟؟؟؟؟!!!!! ...
7 دی 1390

دوستت دارم

عزیز دلم چندروزیه که واست چیزی ننوشتم،دلم میخواست بنویسم ولی دستم به نوشتن نمیرفت آخه دلم نمیخواست از این روزای مریض بودنت چیزی بنویسم. اصلا دلم نمیخواست یادم بیاد که چه روزای سختی رو گذروندی.آنفلوانزای بدی بود که هنوز هم باهاش درگیری. ٣ روز تب بالا داشتی اینقدر بیحال بودی که نمیتونستی چشماتو باز نگهداری.به کسی نگفتم حتی به بابا که اونروزی که توی تب میسوختی و منشی دکترت بهم وقت نمیداد چه دادی کشیدم سر بنده خدا و شروع کردم به گریه کردن.تک و تنها بودم و نمیدونستم دارم چکار میکنم. به مامانی نمیتونستم زنگ بزنم چون از راه دور کاری از دستش برنمیومد فقط ناراحتش میکردم. مادر هم که بنده خدا خودش دستش به عمو امیر بند بود و قرار بود همون روز از بیمارس...
6 دی 1390