یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

کودک درون

این روزها کودک درونم بیدار شده یا نمیدونم احساس مادریم فوران کرده یا شایدم به خاطر این روزهای کش اومده تابستونه که پا به پای دخترم مینشینم و نقاشی میکنم. مداد رنگیهاش رو میارم و با هم کتاب رنگ آمیزی رو رنگ میکنیم.البته بیشتر کودک درونم من فعاله تا دخترم. اونقدر گرم رنگ کردن میشم که یکدفعه به خودم میام میبینم نمیذارم یسنا خلاقیتش شکوفا بشه و دارم بهش میگم نه اونجوری که من میگم رنگ کن!!! ظرف کف درست میکنم و با یسنا میریم تراس و حباب بازی ولی هنوز یاد نگرفته که چطور حباب بسازه واسه همین دوباره کودک درونم دست به کار میشه و شروع میکنه به حباب ساختن و  ذوق میکنم از شکلهای متنوعی که از نی بیرون میاد و یسنا فقط نگاه میکنه به کودکانه های ما...
14 تير 1391

مهمون نوازی یسنا خانم

عزیز دلم الان که دارم واست مینویسم پسر عموت اومده پیشت و دارین با هم بازی میکنین. فقط کافیه که یه لحظه باهات بازی نکنه در کمال خونسردی میگی: پاشو لباس بپوش برو پیش مامانت !!!! پسر عموت هم که خیلی از حرفات رو متوجه نمیشه ازت میپرسه چی میگی؟ تکرار میکنی برو پیش مامانت که سنمو منه!!!!!!!!(زن عموی منه)!!! خدا رو شکر که متوجه نمیشه وگرنه جواب زنعمو رو چی میدادم!!!!   ...
11 تير 1391

ماجرای فرهاد و یسنا

دیشب عروسی دوست بابا و مامان بود خاله مریم و عمو وحید بالاخره رفتن سر خونه و زندگیشون.!!!جشن خوبی بود واسه ما چون خیلی وقت بود که دوستامون رو ندیده بودیم و دیدارها تازه شد.خیلی بهت خوش گذشت و حسابی رقصیدی. نزدیک سرو شام بود که فرهاد پسر عمو هادی اومد پیش مامانش تا شام رو با مامانش بخوره. فرهاد تقریبا 8 ماهی ازت کوچتره.خیلی بامزه است دلش میخواست بوست کنه و تو هم که خیلی بدت میاد همش فرار میکردی. این وسط من و مامان فرهاد فقط مراقب شما دوتا بودیم که دست گل به آب ندین ولی آخرش شما دوتا کار خودتون رو کردین و ... یه لحظه برگشتیم دیدیم که تو این کش و قوسهای شما دوتا آخرش فرهاد رو کنار زدی و اونم خورده بود به تزیینات جایگاه عروس و یه تنگ آب رو برگر...
10 تير 1391

ساعت آب گرم

وقتی یه دختر دو سال و چندماهه داری که همش میخواد استقلالش رو با کارهاش به رخ همه بکشه،باید مواظب رفتار و حرکاتت باشی.اینو گفتم که بگم دختر دو سال و تقریبا 4 ماهه من امروز وقتی بعد یه آب بازی و حمام جانانه حوله پیچ به بابامحمد تحویل داده شد،وقتی بابا واسه اینکه به وروجک خونه ما بیشتر خوش بگذره موقع خشک کردنش باهاش بازی میکنه و تو هوا میچرخوندش،یسنا خانم ما با قیافه حق به جانب که این روزها زیاد ازش میبینیم. به بابا میگه: بابا بازی میکنی؟؟!! خشک کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا تصور کنید که قیافه بابا محمد چه شکلی باید شده باشه؟؟ ...
3 تير 1391

برای ثبت در خاطراتت

یگانه یسنای دنیای من!! این لقبیه که دوست مامانی ،فریبا جون، بهت داده و من خیلی خیلی این عبارت رو دوست دارم.مامان نیروانا رو میگم. همون عزیزی که پرتواضع و پر مهره و زیبایی قلمش و سادگی بیانش بارها و بارها منو به وجد آورده.حالا هم شهرزاد این دوست من رو کشف کرده و ازش تقدیر کرده. بسی سرمست شدم از موفقیت فریبای نازنینم. یگانه یسنای دنیای من! نیمه دوم خرداد رو من وتو اصفهان بودیم.آخه بابایی رفته بود مکه و منم که همیشه دنبال یه بهونه ام واسه رفتن و موندن خونه مامانی!!! نه اینکه کم میریم اصفهان!!!!!! خلاصه تمام این دوهفته ای که باباجونم رفته بودن زیارت من و شما هم رفتیم تعطیلات اصفهان. بابا محمد هم خونه تنها بود. بماند که شما چقدر واسه بابا دل...
1 تير 1391

روزهای لجبازی

یسنای من نمیدونم که وقتی این نوشته ها رو میخونی چندسالته؟ نمیدونم کی کلید نوشته هام رو دستت میدم... شاید وقتی که خودت هم قرار باشه مسئولیت یه فرشته رو  تا آخر عمرت قبول کنی.. یه وقتهایی یه مادر هم میتونه کم بیاره... با تمام راهکارهای تربیتی... روانشناسی...با تمام مهر مادری... عشق مادری... یه وقتهایی همه عالم و آدم دست به دست هم میدن تا بهونه ای بشه واسه دل گنجشکی یگانه دخترت که بغضش ساعتها به گریه تبدیل بشه...فقط جرقه ای برای این همه گریه کافیه.... ناز و نوازش... قهر و دعوا... جایزه و تهدید... هیچکدوم نمیتونه مانع از این بشه که دخترت... پاره تنت... دست از گریه و جیغ برداره... این مشکل وقتی بزرگتر میشه که توی جمعی غریب گریه ...
21 خرداد 1391

تو اون کوه بلندی که سرتاپا غروره!!!!

توی جاده ای که از رفت و آمد ماشینها خسته است،وقتی که خورشید خانم از این همه تابیدن بی منت یواش یواش داره جاشو به مهتاب دل انگیز میده. موقع گرگ و میش که کوهها رنگشون به سیاهی میزنه،دخترکم با دلهره کودکانه میگه:   مامان کوهها خاموش شدن!!! ...
13 خرداد 1391

بفرمایید به سبک یسنا

یسنا جونم داری یواش یواش بزرگ میشی ،خانم میشی. دایره لغاتت هم روز به بروز گسترده تر میشه.تقریبا میشه گفت که همه چیز میگی حالا شاید بقیه خیلی متوجه نشن ولی من کاملا منظورت رو میفهمم عزیزدلم. خدا کنه وقتی بزرگتر هم شدی همینطوری حرفهات رو درک کنم. چند تا کلمه است که خیلی بامزه تلفظ میکنی حیفم اومد که واست  ننویسم. میترسم بعدا یادم بره یا قبل از اینکه من بنویسمش درست تلفظش کنی.چقدر این مدلی حرف زدنت رو دوست دارم. به بنفش میگی دَمَش!!! به ولش کن میگی لِ بـِش کن !!! لیوان رو هنوز میگی : میمان!!! بفرمایید رو میگی : مِــمَــمایید!!!! (این یکی رو اینقدر بامزه میگی که بابا دلش ضعف میره واست...) هنوز حرف ح...
2 خرداد 1391

چند خطی برای الهه مادر

مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا ... مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا خستگی، ندارد و در هیچ مورد دیگری، تا این اندازه کمک کردن در رشد شخصیت کسی سخت نیست؛ به خصوص زمانی که خود نیز درکشمکش برای حفظ فردیت خودتان باشید.( مارگارت کلی و الیا پارسونز ) این چند خط رو که مجله شهرزاد توی یه ستون کنار صفحه  تو مجله این ماهش ،جا داده بود نوشتم چون کاملا با روزگار الان من همخونی داره. این روزها به قدری فکرم ...
24 ارديبهشت 1391