یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

المپیک لندن و خونه ما و دختر المپیکی

 این روزها حال و هوای خونمون رنگ المپیک گرفته. از افتتاحیه تا امروز همه مسابقات و بازیها رو نگاه کردیم. این میون ورزشهای مورد علاقه ات هم خودشون رو نشون دادن. علاقه خاصی به شنا و شیرجه پیدا کردی و همه مسابقاتش رو نگاه کردی. خداییش  هم رقابتهاش خیلی قشنگ بود. شیرجه رو حتی از شنا هم بیشتر دوست داری. فکر کنم به خاطر اینه که اصولا پریدن رو دوست داری.دیشب مسابقات شیرجه مردان بود آنچنان با علاقه و جدیت نگاه میکردی که نگو. یه دفعه بلند شدی و گفتی مامان من دوست داشتم پاهامو اینجویی بگییَم و بپَیَم تو آب. نگاه کن!!!!! . تازه بعد از تموم شدن مسابقه ها میگی مامان الان جایزه میدن . یکی از رشته های ژیمناستیک رو هم خوشت اومده اگه اشتباه...
17 مرداد 1391

شرکت در آخرین لحظه

سلام مامانی دیشب داشم تو وبلاگها میگشتم یهویی چشمم به یه مسابقه خورد. با اینکه خیلی توضیح نداشت ولی بدم نیومد که عکست رو شرکت بدم.آخه این دو عکس رو دقیقا توی یه روز گرفتم ازت. روز خوبی بود و من این دوتا عکست رو خیلی دوست دارم. گریه ات از دیدن امین پسرخاله بنده بود که واسه تعطیلات برگشته بود و خودش این عکسها رو ازت گرفته و به من داده و دقیقا موقع رفتن از پیششون خوشحال شده بودی و انگار داشتی بال در می آوردی . به هر حال همین طوری این دو تا عکست رو شرکت دادم من حتی نمیدونستم که متن هم لازم داره واسه همین چیزی ننوشتم.   از شما دوستای گلم هم که زحمت کشیدین به وبلاگ ساجده جون رفتین ممنونم.واسه سرگرمیه وگرنه برد و باخت که اینجا معنی...
17 مرداد 1391

رنگ و وارنگ

یه جمله ای رو این روزها ازت زیاد میشنوم دخترکم. بیبینم کداس؟ (ببینم کجاست؟) هر حرفی که بزنیم یا کاری کنیم سریع میای میگی بیبینم کداس؟ مثلا میگم وای امروز چقدر خسته شدم! سریع میگی بیبینم کداس؟؟ و من میمونم که چطوری خستگی رو نشونت بدم! قرار بود که واسه چکاپ برم دکتر. با اینکه قرار بود که سه نفری بریم ولی یکمی اذیتت کردم و گفتم بمون پیش بابا که مامان بره دکتر و زودی بیاد. قیافه ات تو هم رفت و بعد یه دفعه یه فکری به ذهنت رسید و با دستای کوچولوت به دلت فشار دادی و گفتی دلم درد میکنه!! بریم آقای دُتُر!! قراره که واست تخت سفارش بدم که بسازن. اول رفتیم چند تا فروشگاه تا مدلهای جدید رو ببینم و بعد بریم سفارش بدیم. اولین فروشگاهی که رف...
11 مرداد 1391

به مناسبت بیست و نهمین ماه زندگیت

29 ماهت هم تموم شد و تموم لحظه های این 29 ماه رو به معنای واقعی با هم زندگی کردیم. 29 ماه گذشت و دلم میخواست هر روزش رو واست بنویسم. از شیرین زبونیهات و شیرینکاریهات. از شیطنتهات. خنده هات و گریه هات. حیف که نمیشه مامانی ببخش. فقط بدون ذره ذره با تو بودن شیرین و دلپزیره آرام جانم. حتی وقتی که از دست هم دلگیر میشیم و ناراحت هم منت کشیهامون دلچسبه. من که عاشقشم.پیش خودمون بمونه ها بعضی وقتها الکی باهات قهر میکنم که بیای ناز منو بکشی و با هم آشتی کنیم امروز که داشتم توی وبلاگت میگشتم و مطلبها رو میخوندم خیلی خوشحال شدم . میدونی چرا ؟ از اینکه خاطراتت رو یه جایی ثبت کردم. خیلی جالب بود چون خیلی از کارهات رو یادم رفته بود. باورم نمیشد که ح...
10 مرداد 1391

شهریار کوچولو

پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغ‌های دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقصير او نيست که، تقصير خودم است». شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه می‌فرماييد بنشينم؟ پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنيم بنشينی. منتها شهريار کوچولو مانده‌بود حيران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را...
31 تير 1391

داستان پوشک

استارت پروژه از 20 فروردین زده شد. پروژه از پوشک گیریت رو میگم دخترم. وقتی دیگه عزمم رو جزم کردم که خودت از داشتن پوشک ناراحت بودی و موقع پوشک شدنت درامی داشتیم دیدنی تمام خونه رو دنبالت بودم و با خواهش  وتمنا و گاهی دعوا موفق میشدم که پوشکت کنم. آخه یکی دوباری که گذاشته بودم بدون پوشک باشی خیلی بهت مزه داده بود و فهمیده بودی که خیلی راحت تر میتونی بازی کنی و تحرک داشته باشی. اول با جایزه شروع کردم با برچسب و بستنی که خیلی دوست داشتی ولی در مورد برچسب به بن بست خوردم چون هر دفعه قرار بود یه برچسب بگیری ولی نمیتونستی قبول کنی که نمیشه همه برچسبها رو با هم داشت . کلی گریه میکردی این بود که بی خیال برچسب شدم و با همون تشویق با بستنی ادامه...
27 تير 1391

از دنگ دنگ تا سنتور

کنار همه دلمشغولیهای زندگیمون،بابا محمد واسه خودش یه تفریح خوبی دست و پا کرده که شما هم بی نصیب نموندی.خیلی سال پیش دوران دانشجویی بابا سنتور میزده و تمرین میکرده. اونوقتهایی که من هم نبودم . بعد از یه مدت بنا به دلایلی سنتور رو میذاره کنار ولی همیشه واسه من از اون روزها میگفت که چقدرسنتور زدن رو دوست داشته و احساس آرامش میکرده. حالا  تقریبا 10 ماهی میشه که دوباره سنتور زدن رو شروع کرده و خیلی هم خوشحاله. این وسط تو دختر گلم هم علاقه مند شدی.وقتی کوچکتر بودی و صدای سنتور رو میشنیدی میگفتی دنگ دنگ!!!کم کم گوشت آشنا شده به نتهای این ساز و هر وقت بابا تمرین میکنه میری بلزت رو میاری و میشینی کنار بابا و شروع میکنی به زدن. ولی همش دلت پیش س...
24 تير 1391

نه نا

دختر ناز مامان داری روز به روز بزرگ میشی و اینو میشه از حرف زدنت فهمید!. دایره لغاتت داره بیشتر و بیشتر میشه. بده، بیا، برو، زود باش،فعل های هستن که یاد گرفتی و به جا ازشون استفاده میکنی.تلاشت برای ادای درست کلمه ها و اسمهایی که میشنوی خیلی قشنگه. هنوز نه گفتنت سرجاشه حتی اگه جوابت مثبت باشه.اگه ازت بپرسم سیب میخوای میگی نه و منتظر میشی که واست بیارم. از مدل نه گفتنت میفهمم که واقعا نمیخوای یا میخوای و نمیدونی که باید بگی بله. هرچند که خیلی وقته که بله رو یادگرفتی و از یکسالگیت تا صدات میکردم با ناز و ادا میگفتی بله!!!!!! چشمای شیطونت کنار چال لپهات وقتی میخندی زیباترین تصویر شده واسه من ...
23 تير 1391