خاطرات شمال محاله یادم بره
یسنای من آرزو میکنم که تو زندگی که در پیش داری بتونی دوستای خوبی پیدا کنی. دوستایی که کنارشون از زندگی لذت ببری.درست مثل دوستای من و بابایی که کنارشون زمان و مکان رو از یاد میبری.
چند روز تعطیلی عید فطر رو رفتیم شمال با دوستای بابامحمد که از دوران دانشگاه تا الان مثل برادر کنار هم بودن و هوای هم رو دارن. با اینکه میدونستیم که هوا خیلی گرمه و نمیشه خیلی از آب و هوا لذت برد ولی به عشق بودن کنار همین دوستان رفتیم. دلم میخواد تمام اون صمیمیت رو بتونم تو کلمات جا بدم ولی من ناتوانم تو نوشتن...
این سفر بودن شما بچه ها شیرین ترش هم کرده بود. اینکه بزرگتر از پارمیس و فرهاد هستی بهت حس برتری میداد. هوای پارمیس کوچولو رو داشتی و اجازه نمیدادی فرهاد اسباب بازیهاش رو برداره و با فرهاد دعوا میکردی اگه پارمیس رو اذیت میکرد. اصلا با فرهاد کنار نمیومدی. اگه چند دقیقه ای عروسکت رو به پارمیس میدادی یک ثانیه هم تحمل نمیکردی که فرهاد به عروسکت دست بزنه و ناراحت میشدی. نمیدونم شاید به خاطر این بود که فرهاد مدل محبت کردن و بازی کردنش با شما دخترها فرق داشت. چون یکی دوبار هولت داده بود شاید نمیخواستی باهاش بازی کنی. به هر حال رفتار و حرکاتتون خیلی جالب بود. خیلی چیزها یاد گرفتین از با هم بودنتون. نه اینکه همیشه همه بچه ها ازت بزرگتر بودن و هواتو داشتن این بار به خاطر گرفتن حقت از خودت دفاع میکردی و من خوشحال شدم که یاد گرفتی واسه چیزی که میخوای باید تلاش کنی.
به هرحال سفر خوبی بود با وجود گرمی هوا ولی بودن کنار دوستای گل و مهربون ارزشش بیشتر از این هاست.
دختر ناز مامان
یسناو پارمیس
فرهاد شیطون و با نمک
پارمیس کوچولوی ناز من
خط روی ماسه ها رو هم من کشیدم شما که اصلا دست به ماسه نزدی دختر وسواسی من