من یار مهربانم
بچه که بودم عاشق خوندن کتاب بودم. خیلی زیاد کتاب می خوندم. تمام کتابهایی که دور و برم داشتم خونده بودم. اینقدر کتاب داشتم که وقتی 9-10ساله بودم واسه خودم یه کتابخونه راه انداخته بودم و تمام کتابها رو مثل کتابهای کتابخونه شماره زده بودم،حتی کارت امانت هم درست کرده بودم واسشون و به بچه های کوچه امانت میدادم.مکان کتابخونه هم زیر زمین خونمون بود که هر از گاهی مهمون نا خونده هم داشت. (سوسکها رو میگم که میومدن و روی پله ها کمین میکردن و نمیذاشتن من برم توی کتابخونه ام.اونوقت من جیغ کشان فرار می کردم تا یک فرشته نجات پیدا بشه و با دمپایی اون مهمون ناخونده رو در جا کارشو تموم کنه)
یادش بخیر...
اونقدر کتاب دستم بود که بعضی وقتها صدای مامانم در میومد که بسه دیگه کور میشی اینقدر سرتو کردی تو کتاب.پاشو دیگه !!! اونوقت من میگفتم یه صفحه دیگه بخونم پا میشم و این داستان ادامه داشت تا مامانم واقعا عصبانی میشد و مجبور میشدم که واقعا کتاب خوندن رو تعطیل کنم و برم دنبال اون کاری که مامان بهم سپرده بود...شاید به خاطر همین عشق به کتاب خوندن و کتاب بود که سرنوشتم باهاش عجین شد و رشته دانشگاهیم هم شد کتابداری!!!!
از وقتی به دنیا اومدی کتابهای جورواجوری واست خریدم و خیلی هاش رو همون اول کار پاره کردی و ریختی. یه عالمه کتاب هم خاله الهام بهت داد که مال بچگیهای بهنوش و امیر رضا بودن و الحق که چه خوب نگه داشته بودن ولی خوب توی دستای کوچولوی تو در امون نموندن و حالشون زار شد.یکی یکی و دوتا دوتا واست میاوردم و برات میخوندم و بعضی هاش رو فقط میذاشتم که عکسهاشون رو نگاه کنی.این شد که به کتاب علاقه پیدا کردی و تنها چیزی که وقتی میگم بریم بخریم نمیگی خودم دارم همین کتابه که حالا شده دوستت. یه کشو پر از کتاب داری. بماند که چقدر کتاب پاره کردی. مثلا از سری کتابهای شیمو یه چندتایی رو واست خریده بودم ولی همون اولها پارشون کردی و دیگه هیچ اثری از آثارش نیست(البته مامانی خیلی کوچولو بودی شاید 6 ماهت هم نشده بود،خیلی ناراحت نشو)ولی خوب اینقدر که با کتابهات سرگرم میشی با عروسکهات بازی نمیکنی و همین واسه من مامان که خودم این همه با کتاب زندگی کرده بودم مایه بسی خرسندی و خوشحالیه.
واسه چی این همه واست داستان گفتم؟ الان میگم از وقتی دیگه مستقل میخوابی و خوابیدنت به چیزی وابسته نیست،آرزو داشتم که همیشه وقتی دارم واست کتاب میخونم خوابت ببره. آخه فکر میکنم اینجوری خوابهای شیرین تر ببینی. این هم نظریه مامان الهه است دیگه.!!!همیشه موقع کتاب خوندن اینقدر بالا و پایین میپری و وسطش کلی در مورد کتاب حرف میزنی که من کاملا نا امید شده بودم و بعد از خوندن چند تا داستان که اکثرشون هم تکراری انتخاب میکنی،تازه میگفتی نمیخوام بخوابم.!!!!!!!! و من مامان که فکم اومده رو زمین از بس کتاب خونده بودم.چشمام گرد میشد و میگفتم خدایا آخه یه بچه چقدر میتونه انرژی داشته باشه؟؟؟امشب آرزوی مامان رو برآورده کردی و موقع خوندن کتاب مورد علاقه ات(خاله عروسک من نوشته شهرام شفیعی) خوابت برد. اصلا باورم نمیشد که خوابت برده باشه!!! ببین چقدر ذوق داشتم که با تمام خستگی و سردردی که امروز همراهم بود اومدم این همه داستان نوشتم واسه خوابیدن تو با قصه خوندن.خدا کنه این قصه هر شب ادامه پیدا کنه.
بی نهایت دوستت دارم عشق مامان.