یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

من یار مهربانم

1391/6/6 1:21
نویسنده : مامان الهه
534 بازدید
اشتراک گذاری

بچه که بودم عاشق خوندن کتاب بودم. خیلی زیاد کتاب می خوندم. تمام کتابهایی که دور و برم داشتم خونده بودم. اینقدر کتاب داشتم که وقتی 9-10ساله بودم واسه خودم یه کتابخونه راه انداخته بودم و تمام کتابها رو مثل کتابهای کتابخونه شماره زده بودم،حتی کارت امانت هم درست کرده بودم واسشون و به بچه های کوچه امانت میدادم.مکان کتابخونه هم زیر زمین خونمون بود که هر از گاهی مهمون نا خونده هم داشت. (سوسکها رو میگم که میومدن و روی پله ها کمین میکردن و نمیذاشتن من برم توی کتابخونه ام.اونوقت من جیغ کشان فرار می کردم تا یک فرشته نجات پیدا بشه و با دمپایی اون مهمون ناخونده رو در جا کارشو تموم کنه)

یادش بخیر...

اونقدر کتاب دستم بود که بعضی وقتها صدای مامانم در میومد که بسه دیگه کور میشی اینقدر سرتو کردی تو کتاب.پاشو دیگه !!! اونوقت من میگفتم یه صفحه دیگه بخونم پا میشم و این داستان ادامه داشت تا مامانم واقعا عصبانی میشد و مجبور میشدم که واقعا کتاب خوندن رو تعطیل کنم و برم دنبال اون کاری که مامان بهم سپرده بود...شاید به خاطر همین عشق به کتاب خوندن و کتاب بود که سرنوشتم باهاش عجین شد و رشته دانشگاهیم هم شد کتابداری!!!! 

از وقتی به دنیا اومدی کتابهای جورواجوری واست خریدم و خیلی هاش رو همون اول کار پاره کردی و ریختی. یه عالمه کتاب هم خاله الهام بهت داد که مال بچگیهای بهنوش و امیر رضا بودن و الحق که چه خوب نگه داشته بودن ولی خوب توی دستای کوچولوی تو در امون نموندن و حالشون زار شد.یکی یکی و دوتا دوتا واست میاوردم و برات میخوندم و بعضی هاش رو فقط میذاشتم که عکسهاشون رو نگاه کنی.این شد که به کتاب علاقه پیدا کردی و تنها چیزی که وقتی میگم بریم بخریم نمیگی خودم دارم همین کتابه که حالا شده دوستت. یه کشو پر از کتاب داری. بماند که چقدر کتاب پاره کردی. مثلا از سری کتابهای شیمو یه چندتایی رو واست خریده بودم ولی همون اولها پارشون کردی و دیگه هیچ اثری از آثارش نیست(البته مامانی خیلی کوچولو بودی شاید 6 ماهت هم نشده بود،خیلی ناراحت نشو)ولی خوب اینقدر که با کتابهات سرگرم میشی با عروسکهات بازی نمیکنی و همین واسه من مامان که خودم این همه با کتاب زندگی کرده بودم مایه بسی خرسندی و خوشحالیه.

واسه چی این همه واست داستان گفتم؟ الان میگم از وقتی دیگه مستقل میخوابی و خوابیدنت به چیزی وابسته نیست،آرزو داشتم که همیشه وقتی دارم واست کتاب میخونم خوابت ببره. آخه فکر میکنم اینجوری خوابهای شیرین تر ببینی. این هم نظریه مامان الهه است دیگه.!!!همیشه موقع کتاب خوندن اینقدر بالا و پایین میپری و وسطش کلی در مورد کتاب حرف میزنی که من کاملا نا امید شده بودم و بعد از خوندن چند تا داستان که اکثرشون هم تکراری انتخاب میکنی،تازه میگفتی نمیخوام بخوابم.!!!!!!!! و من مامان که فکم اومده رو زمین از بس کتاب خونده بودم.چشمام گرد میشد و میگفتم خدایا آخه یه بچه چقدر میتونه انرژی داشته باشه؟؟؟امشب آرزوی مامان رو برآورده کردی و موقع خوندن کتاب مورد علاقه ات(خاله عروسک من نوشته شهرام شفیعی)  خوابت برد. اصلا باورم نمیشد که خوابت برده باشه!!! ببین چقدر ذوق داشتم که با تمام خستگی و سردردی که امروز همراهم بود اومدم این همه داستان نوشتم واسه خوابیدن تو با قصه خوندن.خدا کنه این قصه هر شب ادامه پیدا کنه.

بی نهایت دوستت دارم عشق مامان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

مامان سید کوچولو
6 شهریور 91 1:47
وااااااای خیلی قشنگه .مثل فیلم ها افرین به یسنا جون که مامانشو خوشحال میکنه
مامان حسني
6 شهریور 91 8:54
سلام الهه جان نازنين تبريك تبريك خوب ميفهمم شادي موفقيت يه مادررا بعدازتلاش فراوان اولين چيزي كه باعث علاقه مندي بچه ها به چيزي ميشه نحوه عملكرد والدينه وقتي والدين اهل مطالع باشن بچه ها هم به اون سمت سوق داده ميشن من درقالب حرفاي كتاب نصيحتاي خودم را هم ميگم البته گاهي هيچ ربطي به موضوع كتا داستان نداره هاولي خيلي موثربوده
رضوان مامان رادین
6 شهریور 91 12:01
آفرین به یسنا جون کتاب دوست. چقدر خوب اگه همیشه اینطور بشه حسابی خوش به حالت میشه الهه جون
مامان آرشیدا کوچولو
6 شهریور 91 12:11
عزیز دلم آفرین مامان با سلیقه کتابخون امیدوارم در آینده هم دخملی به خودتون بره و کتابخون بزرگی بشه
مامان پارمیس
6 شهریور 91 12:13
ای وای بلا به دور، چرا خستگی و سردرد؟ خدا رو شکر که به آرزوت رسیدی. فکر کنم به تک تک آرزوهامون برسیم. فقط باید یکم صبر داشته باشیم. خیلی خوبه که یسنا به کتاب علاقمنده. شاید ما بتونیم با تربیت بچه های کتابخون آمار کتابخونی رو بالا ببریم. ایشالا
مامان امیرحسین ومحیا
7 شهریور 91 0:29
به به به دخملی .................. مامانی دیگه کم کم داره به تموم ارزوهاش میرسه. مامی منم به روزم بیادیگه...
مامان دینا
7 شهریور 91 1:23
یه دنیا عشق ومهربونی تقدیم به یسنا جونی ومامان گلش
مامان یسنا گلی
7 شهریور 91 8:29
آفرین به یسنا جونم که به کتاب علاقه داره و بالاخره کاری کرد که مامانی را خوشحال کرد حسابی. راستی الهه جون یه وجه مشترک دیگه هم پیدا کردیم.اونم رشته تحصیلیمونه
طاهره مامان امیرعلی
7 شهریور 91 17:07
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.
مامان امیرحسین ومحیا
7 شهریور 91 22:52
ممنون عزیزم از حضورت واز راهنمایت .یسنا جون رو از طرف من ببوس .
سمی مامان امیرین
8 شهریور 91 20:21
خیلی خوبه که اینقدر به کتاب عادت کرده...خوابهای خوب ببینی فرشته کوچولو.. راستی اسم وبلاگتون و تو اسامی وبلاگهای برگزیده شهرزاد دیدی؟
شهره مامان مینو
8 شهریور 91 21:47
چه لذت شیرینی....دختر ما هم بیشتر از عروسک ها و البته بیشتر از هرچی با کتاب سرگرم میشه...
مامان نیایش
10 شهریور 91 18:01
سلامـــ خیلی خوشحالم برات الهه جون که آرزوت برآورده شد خدا رو شکر خیلی لذت بخش بوده حتما برات حس خوبی داره واقعا گوارای وجودت آفرین به مامان و دختر کتاب خون نیایش منم عاشق کتابه ولی هیچ وقت با کتاب خوندن خوابش نمیبره چون همه عکس های صفحاتش رو نگاه میکنه و کلی هم سوال می پرسه و تازگی ها هم کلماتی که یاد گرفته رو از توشون پیدا میکنه
مامان نيروانا
12 شهریور 91 15:58
چقدر ما به هم شبيهيم الهه جون!!!! بچگيام هميشه آقاجون برام كتاب ميخريد. هر وقت ميرفت بيرون يه چندتايي كتاب زير بغل ميومد خونه. هيچوقت خاطره ي روزايي كه با يه دسته ي پُر كتاب به دست ميومد خونه يادم نميره. منم مثل تو عاشق كتاب و كيهان بچه ها بودم. و ما هم يه كتابخونه ي كوچيك با همت خواهرزاده هام كه تو مايه هاي سني من بودن و يه كوچه ي پرخاطره داشتن دست و پا كرده بوديم و كتاب امانت مي داديم. خاطراتم رو زنده كردي عزيزم. براي تو و يسنات خوشحالم كه شوق مطالعه رو دَرِش بوجود آوردي و ميپرورونيش. اي خدا هميشه از اين خبراي خوش بشنوم. ميبوسمتون
مامان ملینا
19 شهریور 91 10:30
سلام مامان یسنا .منم با ملینا این مشکل رو دارم وقتی یه کتاب می خونیم وسطا از کتاب می پرسه و کلی حرف و حدیث و داستان تموم می شه و ملینا هنوز بیداره.البته درست می شه .خدا رو شکر که کتاب خوندن رو دوست دارن این خودش یه نعمته به خدا.یسنای گلم رو محکم ببوس که خیلی دوستتون دارم