یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

قلعه الموت

1392/3/21 13:52
نویسنده : مامان الهه
917 بازدید
اشتراک گذاری

روز بعد رو دیگه عزممون رو جزم کردیم واسه فتح قلعه و قله . فقط ناراحت بودیم چون خاله وحیده و عمو رضا با پارمیس نازنینم مجبور به برگشت بودن تا به یه جمع خونوادگی که حضورشون خیلی تأثیر گذار بود برسن و این بود که قبل از رفتن به کوه با دوستای عزیزمون خدا حافظی کردیم و اونا راهی تهران شدن. خیلی دلم میخواست تو کوه نوردی خاله وحیده هم کنارمون بود و بیشتر خوش میگذشت ولی خوب نشد.  با بقیه دوستان راهی شدیم.طبق گفته عمو محمد تمام مسیر رو سایه میپوشوند و چون بالای کوه بود خوب حتما سرد هم میبود این بود که لباس گرم هم برداشتیم و راه افتادیم ولی انگار این بار خورشید از یه طرف دیگه طلوع کرده بود که همه مسیر رو تو آفتاب طی کردیم چشمکنیشخند سایه که ندیدیم هیچ کل مسیر رو زیر نور آفتاب بالا رفتیم. اگه پذیراییهای بین راه  عمو محمد نبود شاید همون 100 تا پله اول مجبور به برگشت میشدیم و به 300 تا پله و قلعه و بالای کوه نمیرسیدیم. تو بیشتر مسیر رو روی دوش بابا اومدی بالا و کلی کیف کردی ولی طفلی بابا محمد چه قدر خسته شده بود خدا قوت بهش بده که مثل کوه پشتته.

اون بالا که رسیدیم کلی کیف کردیم از دره زیر پامون... چه ابهتی داشت اون بالا. یه دره سبز با یه رود روان زیر پات بود.خودت ببین که چه کیفی کردیم از این کوه پیمایی

قلعه الموت

 

قلعه الموت

 

بر فراز قلعه الموت

 

یسنای من در قلعه الموت

 

یسنا در قلعه الموت

 

 

آروین قلعه الموت

کوچکترین فرد گروه کوهنوردی آروین نازنین

 

یسنا و آروین قلعه الموت

گل مامان با آروین کوچولو تو یکی از اتاقهایی که تو دل کوه درست کرده بودن و حالا شده بوفه

 

یسنا در الموت

این گلها رو هم عمو محمد هی واست میاورد تا بلکه باهاش دوست بشی ولی...

یسنا و بابا در الموت

بر شانه های پر مهر  پدری چون کوه مقتدر

الاغ سواری

یه قسمتی از مسیر رو میشد با الاغ بری ولی اول بار که دیدیش گفتی من سوار نمیشم و میترسم. بابا هم بنده خدا بغلت کرد و آوردت بالا وقتی داشتیم برمیگشتیم درست وقتی که دیگه راهی نمونده بود گفتی میخوام سوار بشم و از الاغ نمیترسم و این شد که  اولین تجربه الاغ سواریت شد فقط یک دقیقه بر پشت الاغ نشستن تا یه عکسی بگیریم.

دومین تجربه کوهنوردیت به خوبی خاطره شد واسمون با همراهیهای تو گل نازم که از بالا رفتن و گرمای هوا چیزی نگفتی و همراه لحظه هامون شدی نازنینم.همیشه بر فراز باشی کوهنورد کوچک من

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

رضوان مامان رادین
21 خرداد 92 13:48
بابا ای ول پس رفتید تا بالای بالا...یسنا خاله حسابی خوش گذشت گلم؟؟فکر کنم یسنا گلی از همه بیشترخسته شده اونهمه پله رو دوش بابا بوده دیگه


خسته که نشد چون همه اش تا اون بالا پاستیل خورد و کیف کرد
مامان مهبد كوچولو
21 خرداد 92 14:03
به به پس پيش بيني ِ آب و هوايي تون اشتباه از كار دراومد و كلي وسيله اضافي برديد !!! عزيزم خدا قوت بهت بده با قلم زيبات كه اينقدر سفرنامه رو قشنگ مي نويسي و خدا قوت به بابا محمد كه يسناي نازم رو در اين راه توان فرسا تنها نزاشته


قربونت برم که نگاهت قشنگه.. آره دیگه کلی بار بردیم ولی ما خسته نشدیم همه اش رو لیدر به عهده گرفته بود..
مامان مهبد كوچولو
21 خرداد 92 14:08
ميگم ها ميخوام برم يه تلگراف بزنم به مديريت ني ني وبلاگ و بگم يه دينگ دينگي، زنگي ، چيزي واسه ني ني گپ بزاره كه ما همش پشت در خونتون نمونيم
دوستت دارم



فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ببخشید داشتم ایمیل میزدم و اصلا حواسم نبود خوب ... ولی راستش اگه دیگ دینگ هم داشت من متوجه نمیشم چون همیشه muteشده لبتاپم.. دلم داره تاپ تاپ میکنه واسه عصر و دیدن تو
مامان نیایش
21 خرداد 92 14:39
واااااااااااااااااااااااای عزیز دلم رو ببین سوار الاغ شده نیایش میگه این الاغه مامان ؟ میگم آره میگه اون کیه منم سواره الاغه ؟؟؟؟؟؟؟؟بعدم چشاش رو برام اینجوریمیکنه و میگه منم میخوام سوار شم
چه جاهای خوشگلی رفتی خشو به حالت عزیزم خوش باشی همیشه ایاشلا بتونم ببینمت از نزدیک ولی خواهشا با ما غریبی نکنی که دلمون بد جوری میگیره ها عمو محمد دلش کنده است ما دلمون قد گونجیشکه ها 

فدای تو و نیایشم با هم.... خودم میام میبرمت الاغ سواری گلم...قربونت ما هم دلمون براتون نمگه حسابی دیگه طاقت نداریم...بنده خدا عمو محمد هرکاری کرد نتونست دل دختر ما رو نرم کنه حالا ببینیم با شما چکار میکنه.
مامان آمیتیس
23 خرداد 92 8:35
واي كه چه جاي قشنگي رفتين سرزمين حسن صباح خداوند الموت ايكاش منم اونجا بودم تا حس غرور حسن صباح بهم دست مي داد راستي مامان جوني قلم خيلي قشنگي دارين ها نازي يسنا خانوم چقدر خانوم و خوشگله راستي ماماني با تبادل لينك موافقين


جاتون خالی دوست خوبم... راست میگی غرور خاصی داشت اون بالا بر فراز قلعه عقابها... فدات نگاهت قشنگه و بس.. شما رو قبلا لینک کردم و خوشحالم که با شما آشنا شدم.
پرنیا و مامانش
28 خرداد 92 12:56
وای عزیزم چه حال و هوایی حسابی خوش گذشته یسنای گلم چه در بزرگ شده ماشالله .اره عزیزم خدا یه کوچولوی خوشمزه مزاحم بهم داده که اوایل دی ماه به دنیا میاد حسابی منو از پا در آورده ویار لعنتی امونمو بریده برام دعا کن الهه جون پرنیا که تو پوست خودش نمیگنجه از بس خوشحال .منو رسوا کرده هر جا نشسته گفته مامانم یه نی نی برام اورده همه فهمیدن
محمد
28 خرداد 92 14:03
شادباشیدوسلامت
مامان متین
30 خرداد 92 21:37
خدا قوت چه جای باحالی رفتید. یسنا جون با گلای شقایق چه خواستنی شده. چه پدر مهربونی.
ــــــــــــــــــــــMـــــــــــــــــــــ
9 تیر 92 20:20
جای قشنگیــــــــــــــــه امیدوارم همیشــه خوش بگذره عجیـــــــــجم


مرسی مامان یسنای عزیز