یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

یه اتفاق شیرین

1391/10/20 1:23
نویسنده : مامان الهه
699 بازدید
اشتراک گذاری

اینقدر شیرین و پر هیجان بود این دیدار که نمیدونم باید چی بنویسم ازش. فقط همینو بگم که دیروز اتفاقی مهبد گل پسر و مامان فرشته سانش رو توی خیابون دیدم و لذت بردم از اون دقایقی که باهاش همقدم شدم. هیجان این دیدار تا آخر شب باهام بود.چقدر یه دنیا میتونه کوچیک باشه. چند وقتی بود که میخواستم مهدیه جان و مهبد رو از نزدیک ببینم ولی این سرماخوردگیها این اجازه رو بهم نمیداد تا اینکه دیروز کاملا اتفاقی مهدیه جان و مهبد رو توی خیابون دیدم وای چه لحظه ای بود وقتی مهبد رو شناختم و مهدیه رو صدا کردم . چشمهای مهبد خوابالو دیدن داشت وقتی از من قایم میشد. هیجان اون لحظه وصف ناشدنیه. میذارم این هیجان تا دیدار بعدیمون که مطمئنم به همین زودیها خواهد بود باهام بمونه و سرخوشم کنه. یسنا جونم این بار حتما تو هم هستی و با مهبد بازی میکنی. دیشب وقتی بهت میگفتم  که مهبد رو دیدم میگفتی مهبد بیاد خونمون و با هم بازی کنیم.. حتما مامانی این اتفاق هم خواهد افتاد به زودی زود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان مهبد كوچولو
12 دی 91 11:18
سلام عزيزم . اينقدر هيجان زدم كردي كه تا صبح هم خوابتون رو ميديدم!! قربونت برم كه اگر نگاه تيز بينانه ي تو نبود ما همديگه رو نميديديم ! صبح اول وقت اومدم كه از اين اتفاق شيرين بنويسم ولي يه كار اداري پيش اومد كه رفتم تا بانك صادرات و برگشتم و ديگه تا الان طول كشيد تا نوشتم اومدم وبت بهت خبر بدم ديدم بعله..... خانومي پيش قدم شده و چه شيرين نوشته ..... باز هم ممنون الهه ي ناز ...... ببوس روي ماه يسنا رو تا ايشالله خودم از نزديك ببينمش و ببوسمش به زودي ِ زووود .....


نگاه تیز من نبود چشمهای ناز مهبد بود که توجهم رو جلب کرد مهدیه جان. نمیدونی چقدر حس خوبی دارم دیروز تا حالا. مشتاق دیدارتون هستم.تازه با این دیدار کوناه فهمیدم که چقدر دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم نازنین
ارغوان
12 دی 91 14:15
از بلاگ مهبد کوچولو اومدیم اینجا از آشنایی باهاتون خوشحال شدیم



خوش اومدی عزیزم خوشحالمون کردی
رضوان مامان رادین
12 دی 91 15:20
وای چه اتفاق خوب و جالبی....
ای کاش منم اونجا بودم


دلم میخواد یه بار هم شما رو ببینم رضوان عزیز مطمئنم که رادینم رو اگه ببنیم زودی میشناسم
مامان آوین
12 دی 91 17:37
اتفاق خیلی جالبی بود .می تونم تصور کنم که چقدر خوشحال و هیجان زده شدید. من یکبار یکی از دوستام رو بعد 15 سال توی یه شهر دیگه دیدم ....


خیلی حس قشنگی بود مخصوصا اینکه برای اولین بار همدیگرو میدیدیم
رها
12 دی 91 23:00
سلام...

من بازم برا دختر کوچولو نامه نوشتم...
خوشحال میشم بیاین و به عنوان یه مامان واقعی نظرتونو بگین...


چشم اومدم عزیزم
مامان پارمیس
12 دی 91 23:29
چه عالی !! خیلی خوبه که آدم دوست مجازیشو ببینه. اونم کاملا اتفاقی!! ایشالا همیشه دوستیتون پا بر جا باشه و شاد باشید


ممنون وحیده جون.
مامان نیایش
13 دی 91 10:21
وااااااااااای چه بامزه حتما خیلی حس شیرین و جالبی بوده قربون این الهه مهربون و دوست داشتنی ایشالا همه زندگیت پر باشه از این اتفاق های شیرین


خیلی قشنگ بود دیدار یه دوست. کاش یه روز شما و نیایش عزیزم رو از نزدیک ببینم
شهره مامان مینو
13 دی 91 12:51
خیلی هیجان انگیزه اینجوری دیدن دوستان...


خیلی خدا قسمت کنه
مامی یلدا
14 دی 91 12:11
واییییییییی منم می خوام شما رو ببینم ولی من خیلی دورم


منم دوست دارم شما رو ببینم اصلا دوست دارم همه مامانهایی که میان اینجا و با حوصله مطلبهای من رو میخونن ببینم. همه کسایی رو که تو شادیها و ناراحتیهامون تنهام نذاشتن و انگار شدن بخشی از زندگیم
مامان متین
14 دی 91 17:53
سلام عزیزم. راست میگی وقتی کسی رو ببینی که خیلی مشتاق دیدارش بودی چقدر لذت بخش. امیدوارم همیشه شادی همراهتون باشه.


ممنونم ازت به خاطر آرزوی قشنگت گل پسرا رو ببوس
سمی مامان امیرین
15 دی 91 23:37
چه حس قشنگی و تجربه کردی


خیلی زیباو دوست داشتنی بود اون لحظه
♥ الهه مامان روشا جون♥
16 دی 91 2:52
وای چه خوب .من هر وقت میرم فروشگاهی جایی هی نگاه میکنم ببینم از دوستای وبلاگی کسی رو آشنا میبینم ولی هنوز این اتفاق نیفتاده.
مامان نيروانا
16 دی 91 13:08
واااااااي منم شريك منم شريك!!!! چه هيجان نابي،‌خداي من، به به
امروز سر كار دست تنها بودم عزيزم نشد زود بيام بخونمت. 5شنبه جمعه هم كه هميشه مهمون اينترنت خواهرزاده هاي عزيزم بوديم سرويسشون تموم شده بود و حيرون موندم.
چه اتفاق قشنگي توي زندگيتون افتاده دوست جوناي من، خوش به سعادتتون. جانانه بود. هم چشماي تيزبين الهه ي من، هم اون دو تا چشم آهوي مهبدم. خيلي براتون خوشحالم ، خيلي كاش منم دوستاي همشهريم رو اينجوري كشف كنم و لذت ببرم. مهديه و الهه ي عزيزم ديدارتون مبارك

یه چیزی رو بگم. قبل از اینکه این اتفاق بیفته داشتم بهت فکر میکردم. اخه اون دوست کرمانیمون که قرار بود بیایم دیدنشون واسه تولد دخترشون. بهمون زنگ زده بود و داشتم توی ذهنم اون تلفن رو مرور میکردم و به کرمان رفتن و دیدنشون و بعد دیدن تو و نیروانای نازم و بعد آناهیتای خوشگل و مامان گلش و خلاصه همینجوری توی دلم ضعف میکردم واسه اون دیدارها که اون چشمهای آهویی توجهم رو جلب کرد. انگار خدا میخواست بهم بگه با دیدن مهدیه جان خوش باش و کیف کن تا عید هم فرجی میشه ان شاالله... کی میشه که یه روز شما رو ببینیم یعنی میشه؟؟؟؟؟؟



مامان نيروانا
16 دی 91 13:18
ميگم الهه جون،‌ نميشه مام يه روز بريم داروخونه ي شلوغ و ازش بياييم بيرون يهويي صداي يه فرشته رو بشنويم كه صدامون ميكنه،‌ اونوقت برگرديم ببينيم الهه ي نازمون با يسناي يگانه ش كه دست توي دست همن ميان طرفمون و البته جناب آقا محمد هم هستن كه همزمان حامد ما رو صدا ميزنن و همه بسمت هم مث اسلموشن هاي فيلما ميدويم (اينجا آيكون ابر فكر بالاي سر و همزمان لبخند عميق )
قربون روي ماهت برم من،‌ آبان ، آذر ، دي ...
يادت كه نرفته ،‌ نه!
بهت حق ميدم كه سوز و سرما و مريضيا برنامه هاتون رو تعويق انداخته باشه ولي واي بحالتون اگه اين شكم صابون خورده ي ما همينجور توي كف بمونه و درنياد

یعنی کشته مرده این ذهن خلاقتم فریبا. اسلوموشن رو خوب اومدی. میدونم که با بی برنامگیهام تو رو هم اذیت کردم ولی باور کن تمام سعیم اینه که زودتر این اتفاق بیفته و من ببینمت.
مامان نیروانا
16 دی 91 20:10
عاشقتم که به فکرمی. دوسِت دارم. همه ی لحظه ها رو میشمرم به امید لحظه ی دیدار. به امید اون اسلوموشن رویایی. فدات شم. ببوس یسنام رو
یادم رفته بود برای گاردتختشم بگم که عالیه و حرف نداره. جان لایتناهی برای نیروانا هم یه همچین تختی فراهم کنه ایشالا. میدونی الان حدود 5 سانت بیشتر نمونه پا و سرش بچسبه بالا و پایین تختش


من به فدای اون پا وسرش.ما هم همین مشکل رو با تخت و پارک نوزادی یسنا داشتیم وقتی قرار شد تخت بگیریم 5 سانت بود و وقتی به خونمون رسید که دیگه یسنا جاش نمیشد توش...بابا حامد که هست عزیزم یه تخت خوشگل برای نیروانا میسازه نگران نباش