ماه پیشونی و ماه پیشونی
پنج شنبه گذشته ساعت از 10 گذشته بود که با تلفن عمو امیر راهی شدیم کجا؟ روز آخر نمایش قصه ماه پیشونی و قلی بود و عمو امیرِ عکاس هم همراه بچه های یه موسسه زبان رفته بود تا عکاسی کنه، قرار شد بریم محل برگزاری و اونجا عمو هماهنگی کرده بود که بتونیم وارد بشیم. به سرعت نور حاضر شدیم و به سرعت باد خودمون رو رسوندیم به محل نمایش. بهت حسابی خوش گذشت جوری که میگفتی نه گیگه کلاس زبان میرم نه مهدکودک هر روز بیایم اینجا نمایشگاه ببینیم اونقدر دوست داشتی اونجا بمونی که بعد از تموم شدن برنامه حاضر نبودی بریم خونه...اینم ماه پیشونی قصه و ماه پیشونی زندگی من کنار همدیگه
میدونی یه کم دلم گرفت که چرا مهدکودک شما اینقدر کم لطفی میکنه و با اینکه میتونه شما رو شادتر کنه ولی اینکارو نمیکنه.. نه جشنی تاحالا براتون گرفتن و نه برنامه ای داشتین، هرچی هست توی مهدتون بوده و خاله کبریا انجام میده ولی مدیر مهد انگار نمیخواد زیر بار کار اضافه ای بره... من خیلی برای مهد پرس و جو کردم ، کادر خوبی داره ولی انگار نمیخوان کاری برای شادتر کردن شما انجام بدن... نمیدونم باید یه کاری بکنم این جوری فایده نداره...مهدیه جون نظرت چیه؟