رنگ خدا
اینروزها همش دارم به حکمت خدا و رنگ خدا و حضور خدا فکر میکنم.بعضی وقتها میگم خدایا شکرت که بدتر از این نشد. بعضی وقتها هم فکر میکنم آخه خداجون حکمت این کارت چی بوده.؟ چرا باید یهو عمو امیرت به این روز بیفته؟جوون سرزنده و ورزشکار چرا باید یهو بی خود و بی جهت رگ قلبش پاره بشه و بره زیر تیغ جراحی و عمل قلب باز انجام بده؟دلم نمیخواد ناشکری کنم خدا ولی حکمتت رو درک نمیکنم. میدونم که الان همینکه داره نفس میکشه همینکه جلوی چشممون میتونه چندقدم راه بره همش رو از تو داریم خدا. میدونم که خودت برش گردوندی ولی بازم نمیتونم درک کنم .خدایا منو ببخش. شکرت به خاطر داده ها و نداده هات.شکر...
شب دوم فروردین قلب عمو امیر درد میگیره و سریع میبرنش اورژانس. از اونجا هم سریعا با آمبولانس منتقلش میکنن تهران و ظهر سوم فروردین به خاطر پارگی شریان ورودی به قلب عمل میشه. عمل سنگینی داشته. حدود 9 ساعت طول کشیده. اون موقع من و تو و بابا کرمان بودیم .وقتی عملش تموم شد تازه به ما خبر دادن. سفرمون نیمه کاره گذاشتیم و خودمون رو رسوندیم تهران.واسه همین لذت دیدار زینب و آناهیتای نازنین و فریبا و نیروانای عزیز رو نتونستم مزه مزه کنم و شوق دیدارشون تو دلم موند. قبل از اینکه بریم کرمان بهت گفته بودم قراره بریم پیش آناهیتا و نیرواناو تو خوشحال بودی همش سراغشون رو میگرفتی ولی خوب نشد که حس خوب با هم بودن رو درک کنیم.ایشالا وقتی عمو امیر خوب شد یه سفر با عمو میریم کرمان و همه جاش رو خوب سیاحت میکنیم و دوستای گلمون رو هم میبینیم
دو سه روزی میشه که عمو مرخص شده و ما هم هرروزمیریم پیشش ولی خوب هیچ حال و حوصله ای نداره و تو این چند روز فقط یک بار ازش یه عکس العمل دیدیم اونم به خاطر تو بود که از دور براش بوس فرستادی. آخه رابطه تو و امیر خیلی خوبه و همیشه عمو امیر بهت سرمیزد و تو هم خیلی دوسش داری.چند شب پیش موقع خواب وقتی چشمام رو بسته بودم که تو بخوابی شروع کردی باخودت حرف زدن وقتی نگاهت کردم دیدم دستات رو برده بودی بالا و میگفتی خدایا حال عمو امیر رو خوب کن دوباره بیاد خونمون واسم شیرکاکائو بخره.. خدایا به دل معصوم این فرشته خونه ما گوش کن و حال امیر رو زودتر خوب کن. خدایا شکرت