یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

تولدانه

فردای روز تولدت اولین بسته پستیت رو دریافت کردی. از طرف پرنسس صورتی " پارمیس کوچولو ". کنار ذوق کردنای تو من و بابا هم کلی ذوق کردیم و تو مشتاق بودی که سریع بازش کنی و ببینی چی توشه و ما هم اینقدر از برق چشمای تو ذوق کرده بودیم که یادمون رفت همون لحظه ازت عکس بگیریم و موندگارش کنیم.ممنونم ازت بانوی مهربونی که باعث خوشحالی یسنا شدی.       بهت وعده یه تولد کوچولوی دیگه رو خونه مامانی داده بودم. وقتی اومدیم اصفهان. با هم رفتیم و کیک خریدیم و تو انگار که بار اولت بود که میخواستی تولد بگیری چنان ذوق میکردی که نگو . با کلی خواهش و کلک راضیت کردیم که تا اومدن خاله ندا و عمو علی که این روزا دنبال تدارکات عر...
16 اسفند 1391

رویش ناز نگاه تو عزیز جاودانه بادا!!!!

  وبهاری دیگر و نگاهی تازه و دوباره حسی پشت لبخند به مهر پالوده ومن اینبار دلم رنگین است ودوچشمم روشن ولبانم خندان و تورا میبینم پشت بی خوابی شبهای غریب دوری ظلمت سرد زمستانی ما را تو به مهر با نوای خوش آغاز بهار با نسیم خوش لبخند عمیقت تو به ناز به سرانجام رساندی تو نگار وجهان هستی هلهله کرده به پا       ...
7 اسفند 1391

اینقدر برام عزیزی قد یه دنیا خوبی قد یه دنیا ستاره

چند ساعتی بیشتر نمونده به لحظه ای که تا ابد تو قلبم جاودانه است. اون لحظه ای که اصلا دلم نمیخواست تموم بشه. لحظه های پر استرس و شیرین به دنیا اومدنت. وقتی خانم دکتر مهربونی که هیچ وقت مهرش رو یادم نمیره بهم گفت: این کوچولوی شما از الان معلومه که مامانش رو خیلی دوست داره که حاضر به درد کشیدنش نیست و نمیخواد اذیتش کنه و دیگه باید بری اتاق عمل که خودم این کوچولو رو به دنیا بیارم بدون این که مامانش درد بکشه. اون خانم دکتر همون موقع تشخیص داد که تو چه قلب مهربونی داری عسلکم. اون لحظه ای که تو رو تو اون دستمال سبز پیچیده بودن و بهم نشونت دادن رو هیچ وقت یادم نمیره. وقتی به دنیا اومدی آسمونی که دو ماه بود نباریده بود در رحمتش باز شد و تا شب بارید ...
7 اسفند 1391