یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

کوچولوی ریز بین

خیلی وقت بود که ازمون ذره بین میخواستی و آرزوی داشتنش رو داشتی ... دیروزبابا یه ذره بین برات خریده بود و حسابی کیف میکردی. من و بابا داشتیم حرف میزدیم که یهو درومدی گفتی بابا ذره بینش ازین خوباس یا نه؟ صبح بیدار نشم ببینم ذره بینم کوچولو نشون میده!!!!!!
29 ارديبهشت 1394

بهارم،دخترم

روزهای بهاریمون خیلی سریع در حال گذره و من باز جاموندم از ثبتش. روزهامون به کلاس رفتن های تو پرمیشه و  تکلیفای زبانت که تو خونه باید انجام بدی. اردیبهشتمون با رفتن بابا به یه مأموریت چندروزه به قشم و بندر عباس و رفتن ما به اصفهان شروع شد. دوری بابا رو به ذوق سوغاتی گرفتن و اصفهان رفتن برای خودت ساده اش کردی و من رو هم دلداری میدادی که غصه نخورم. به همه میگفتی بابا رفته عشق...(قشم) به من میگفتی غصه نداره از عشق برات سوغاتی میاره....ما هم اصفهان رو تو ماه زیبای خدا از دست ندادیم و برای اولین بار باغ گلها رو دیدی و حسابی سرمست شده بودی از اون همه رنگ و عطر و بو .اصفهانمون با زاینده رود پرآبش عالمی داره وصف نشدنی اون هم اردیبهشت ماه... ...
16 ارديبهشت 1394

۳۴ساله میشویم

تولد امسالم رو با روزشماری معکوست شیرین تر کردی نازنینم. همین که یه هفته قبلش شروع کردی به شمردن روزها و چندشب خوابیدنها تا برسی به روز تولدم خیلی شیرین بود برام عسلک.
24 فروردين 1394

حس شیرین مادرانه

خیلی حس قشنگیه که دختر کوچولوت برای غافلگیر کردنت یواشکی بره تو اتاق و نقاشی واست بکشه و بعد برای قایم کردنش زیر تختش بیاد ازت اجازه بگیره که میتونه اونجا بذاره که من نبینمش یا نه....آخه میخواد روز مادر با اون نقاشی سوپرایزم کنه.... وای که اون لحظه من از داشتنت چقدر خدا رو شکر کردم... ...
22 فروردين 1394

ویتامین 100

ما همچنان درگیر میوه نخوردنت هستیم البته دیگه خیلی بهت نمیگم بخور ولی باز هم حس مادرانه ام غلبه میکنه به منطقم و بهت گیر میدم. در مورد میوه ها و ویتامینهاش برات گفته بودم و اینکه چقدر برای بدن مفیدن. یه روز تو عید در کمال ناباوری من یه سیب آوردی که برات پوست بگیرم و گفتی که پرتقال ویتامین سی داره سیب بیشتر مفیده برای بدن پس ویتامین صد داره...
19 فروردين 1394

دوچرخه

از چندماه پیش یه قلک برات خریدیم که مفهوم پس انداز رو یادت بدیم قرار شد هفتگی بهت پولی بدیم که تو قلکت بندازی و برای دوچرخه ای که میخواستی پول جمع کنی. هربار که از جلوی دوچرخه فروشی رد میشدیم چشم چشم میکردی تا مبادا اون دوچرخه ای که نشون کرده بودی فروخته شده باشه...مامانی و خاله ها هم برای تولدت پول بهت دادن و تو خوشحال که قراره بندازی تو قلکت و زودتر به دوچرخه ات برسی . هرجاهم عیدی میگرفتی تا میرسیدی خونه سریع توی قلکت مینداختی و حسابی ذوق میکردی. اولین روز بعد از تعطیلات برای خرید دوچرخه رفتیم. برات تجربه جدیدی بود که اولین بار با پول خودت برای خودت خرید میکردی.دوچرخه باب سلیقه ات رو خریدی و از اونروز ساعتی رو برای دوچرخه سواری میریم پارک...
19 فروردين 1394

و اینک بهار، پیش به سوی استقلال

بهارِ زیبای خدا تمام و کمال رخ نشون داد و حال و هوای همه رو متحول کرد. مخصوصا دخترِ زیبا روی بهار سان ما رو. تو که موقع خواب باید دستِ مامان تو دستت میبود تا خواب چشمای نازت رو فرابگیره ، دیشب بدون من و بابایی و به تنهایی و با استقلالِ کامل خونه مادرجونت خوابیدی و خودت و مارو ازین کار شگفت زده کردی... و صبح با افتخار و غرور اعلام کردی بالاخره یه شب بدون مامان و بابام خوابیدم...دیشب برای اینکه دلِ من رو نرم کنی برای رفتن میگفتی من به خاطر خودت میگم که راحت بخوابی و هی من بیدارت نکنم ... عزیز دلم، دلِ من که تنگته زیاد ولی خوشحالم که خوشحالی و حسابی کیف میکنی... ...
6 فروردين 1394