یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

سفر

هفته پیش شمال بودیم.یسنا خانم حسابی بازی کرد.آخه دختر خاله و پسرخاله هاش هم بودن.کنار امیر رضا و مهتا و عرفان حسابی آتیش سوزوند.یسنا اولش از دریا میترسید. پاهاش رو روی ماسه نمی گذاشت.گریه میکرد و از بغلم پایین نمیومد ولی یکروز که گذشت به محیط عادت کرد.یعنی به خاطر امیررضا اومد تو دریا و روی ماسه ها بازی کرد. حسابی خوش گذروند جای همگی خالی!!!!  ...
28 مهر 1390

یه روز بد

امروز اصلا روز خوبی نداشتیم مامانی. هم تو بداخلاق بودی هم من کم حوصله!از صبح که بیدار شدی سر هر چیز کوچولو بهانه گرفتی و گریه کردی. از صبح تا حالا شمردم 8 بار گریه کردی. میدونم که فردا روز بهتری داریم...
28 مهر 1390

خاله شادونه

این روزها از صبح که چشمای خوشگلت رو باز میکنی کنترل تلویزیون رو دستت میگیری و میدیش به من  میگی من من! یعنی واسم من من بذار. «من من» یکی از شعرهای برنامه خاله شادونه است که مامانی واست ضبط کرده.تو شعرش میگه سلام سلام کی ماهه کی ستاره؟ تو هم سریع جواب میدی من من! خلاصه اینکه روزی صدبار من و بابامحمد باید این شعر رو واست بگذاریم و خودمونم باید حتما دست بزنیم تا شما نای نای کنی!! مامان و بابا شدیم دیگه و محکوم!!
28 مهر 1390

روزهای سخت یسنا

عزیزم این روزا یا بهتر بگم این شبها خیلی بد میخوابی آخه داری 2 تا دندون در میاری که خیلی اذیتت میکنه.غذا خوردنت هم اصلا خوب نیست خیلی کم غذا میخوری اونم با کلی ژانگولر بازی من و بابا محمد. کاش زودتر بگذره  و این دندونا هم زودتر در بیاد. راستی فردا باید واکسن 18ماهگیت رو هم بزنی. من که میترسم آخه خیلی ها میگن این واکسن یه کم بیشتر از بقیه اذیت میکنه. خدا خودش به خیر کنه با این وضعیت دندونات. امیدوارم که فردا راحت باشه   ...
28 مهر 1390

18ماهگی

یسنای من! یک سال و نیم از تولدت میگذره.یک سال و نیمی که نمیدونم بگم مثل باد گذشت یا نه!؟ تمام روزهای قشنگی که با هم گذروندیم،تمام لحظه های سختی که با هم داشتیم همه و همه به یادمه.روزهایی که هیچ کس جز من رو نمیشناختی و فقط تو بغل من آروم میشدی. شبهایی که تا صبح نمیخوابیدی و گریه میکردی. روزی که اولین دندونت رو دراوردی، روزی که چهاردست و پا رفتن رو یادگرفتی،راه افتادی، یاد گرفتی بگی مامان،بابا... الان که دیگه واسه خودت خانمی شدی،بزرگ شدی. اونقدر بزرگ که هرچی بخوای خیلی راحت به من و بابا محمد میفهمونی تازه کمکون سفره پهن میکنی وسایل سفره رو جمع میکنی.  دخترم همیشه همینطور پاک و معصوم بمون مامانی خیلی دوستت داره ...
28 مهر 1390

دختر ناز مامان

امروز واکسن 18 ماهگیت رو زدی. با بابامحمد رفتیم. به محض این که خوابوندمت روی تخت فهمیدی که قراره یه بلایی سرت بیارن شروع کردی به گریه کردن. ولی خوب زود آروم شدی. دیروز با بابامحمد رفته بودی بیرون چون مامانی جایی کار داشت ونمیتونست باهاتون بیاد واسه همین با بابا تنهایی رفتی پارک.3 ساعتی شد که بیرون بودین بابا خیلی ازت تعریف کرد که خیلی دختر خوبی بودی اصلا بهونه نگرفتی حتی دوست هم پیدا کردی! دخترم دیگه خانمی شده واسه خودش!!   ...
28 مهر 1390

درد واکسن

دخترم خیلی دلم واست میسوزه بدجوری پات درد میکنه به خاطر واکسن... اجازه نمیدی که روش کمپرس بذارم شاید دردت کمتر بشه.لنگون لنگون راه میری.با اینکه میدونم به خاطر سلامتی خودت بوده ولی خیلی سخته که ببینم نمیتونی درست راه بری.امروز هزاربار خدا رو شکر کردم که صحیح و سالمی و همیشه تو جنب وجوشی این یکی دو روز هم میگذره و هم من یادم میره هم تو ...
28 مهر 1390