تویی آغازِ روز ِ بودن من
از وقتی که خاطرات کودکیم یادمه، بهار که میشد برای روز تولدم لحظه شماری میکردم و مثل تو که به وجد میای و روزها رو میشمری منم با شوق و شور خاصی که حالا خیلی کسی هم متوجه نشه ذوق میکردم که تولدم نزدیکه و کلی برای خودم برنامه ریزی میکردم که اون روز چکار کنم. یادمه یه سال که فهمیدم مامانم کادوی تولدم رو خریده و قایم کرده که روز تولدم مثلا غافلگیرم کنه، یه روز که کسی خونه نبود همه جای خونه رو گشتم تا بفهمم چی قراره بهم کادو بدن وقتی جعبه اش رو پیدا کردم و دیدم که یه ساعت مچی خیلی خوشگله دیگه نمیتونستم صبر کنم و دلم میخواست روزها تندتر بگذره که روز تولدم اون هدیه رویایی رو بگیرم و برم تو آسمونها... ولی امسال با همه سالها فرق داشت خیلی حس و حال تولد بازی نداشتم شاید اثرات پیری داره ظاهر میشه که خدا نکنه اینطور باشه ولی هرچی بود امسالم مثل هرسال نبود. این شد که خیلی در مورد تولدم هم با تو صحبت نکردم فقط وقتی فهمیدی که روز تولدمه گفتی چرا کیک درست نکردی مامان!! و تو هم حس و حال تولد نگرفتت چون شمعی و کیکی در کار نبود که بخواد سرگرمت کنه و تولد برات معنا بگیره. میدونی انگار همه شور وحال تولدم رو توی تولد تو جا گذاشته بودم و انگار اون روز منم دوباره متولد شدم. چرا که نه اون روز، روز منم بود مگه نه؟ حالا از همه زیبایی روز تولدم عکسی موند به یادگار با تو در ضیافت شام که بابا محمد مهربون مهمونمون کرد و حس کردن مهربونی خونواده ام که از راه دور با پیامک و تلفن تولدم رو تبریک گفتن و دوستای چون برگ گل که همه جوره تولدم رو تبریک گفتن و از دور و نزدیک کنارم بودن...