تولد رنگین کمان 4 ساله
از یک ماه پیش تو فکر این بودم که امسال چطور تولدت رو برات بگیرم که برات موندگار تر بشه...از خودت که میپرسیدم فقط میگفتی رنگین کمان میخوام! میخوام کیکم رنگین کمان باشه، لباسم رنگین کمونی باشه همه رنگین کمون! حتی وقتی طرحهای تولد با تم دورا رو هم نشونت دادم هم باز گفتی نه فقط رنگین کمون... منم به خواسته ات عمل کردم. خداییش خیلی هم تم راحتی رو انتخاب کرده بودی بازی با رنگها بود و کار زیادی نداشت. لباست رو که خاله الهام زحمت کشید و دوخت و کارتهای دعوت و ریسه happy bitrhday رو هم با خاله ندا نشستیم و طراحی کردیم. فقط مونده بود یه متن خوبی برای کارت دعوتها پیدا کنم. هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نمیرسید.. هرچی مینوشتم یا خیلی ادبی میشد که از درک بچه ها خارج بود و یا خیلی کودکانه که اصلا به دل نمی نشست... دست به دامن فریبا جون شدم که الحق قلمش بسیار شیوا و دلنشینه و تو نوشتن دست توانایی داره. فریبا جون هم روم رو زمین ننداخت و به یاریم اومد و متن کارت دعوت نیروانا جون رو برام فرستاد که من با یه کوچولو تغییر به دست بابا محمد رسوندم که ببره برای چاپ... یه تماسی هم با مربیتون گرفتم که یه آمار دقیق از بچه ها و اسمهاشون رو برام بذاره توی کیف تو.خلاصه همه چیز رو آماده کردیم برای روز تولدت... مونده بود کیکت که اونم دلم میخواست خودم برات درست کنم و این کار رو هم کردم .خودمونیم تا حالا با این مقدار کیک نپخته بودم ولی تجربه خوبی بود. حس قشنگی داشت وقتی داشتم کیک رو برات آماده میکردم. از اینکه تو میومدی و هر نیم ساعت میگفتی ببینم حالا چه شکلی شده خیلی حس خوبی بود... برق خوشحالی رو تو چشمات میدیدم... همون روز که داشتم کیک رو برات میپختم اومدم مهدتون تا مهد رو هم تزیین کنیم مربیت میگفت یسنا به همه گفته مامانم خودش میخواد برام کیک بپزه هر چی ازش پرسیدیم چه شکلیه میگه نمیگم فردا ببینید...با تموم استرسی که داشتم برای کیک ولی خدا رو شکر خوب شد فقط ظاهرش یه کم ناشیانه بود که اونم ببخش عزیزکم...
روز تولدت بابا هم سرکار نرفت و همراهمون بود درست مثل روزهای قبل که پا به پای من اومد و تو همه کارها همراهمون بود. صبح که با آهنگ تولد از خواب بیدارت کردم با خوشحالی گفتی وای بالاخره تولدم شد! خوشحال پاشدی و همراه هم آماده شدیم و رفتیم مهد. وقتی وارد مهد شدی همه بچه ها دورت جمع شدن و انگار حسابی از صبح منتظرت بودن. به قول مربیاتون دیگه همه طاقتشون تموم شده بود و با ورود تو جشن هم از همون دم در شروع شد.چقدر قشنگ بود اون همه هیاهو و خنده و بازی. میدونی فکر نمیکنم دیگه تولدی با این همه بچه داشته باشی نزدیک 40 تا بچه ! که همه با هم حرف میزدن و می خندیدن و بازی میکردن. دیگه منم اون وسط شده بودم مربی مهد و تو کنترل بچه ها به مربیاتون کمک میکردم. ولی واقعا کار سختی بود. خدا بهشون صبر بده. کمی بعدش مهبدِ مثل همیشه خوش تیپ همراه مامان مهربونش وارد شدن و جمع ما رو جمع تر کردن. عمو امیر هم اومد که زحمت عکسها رو بکشه... باقیش رو تو عکسهایی که عمو از جشن رنگین کمونیت گرفته ببینی بهتره...
روزی که کارتهات رو به بچه ها میدادی
کنارت مهبد خان،محیا و آرشیدا
صبح روز تولد قبل از رفتن به مهد کودک
از راست: آتنا،آرشیدا،یسنا گلی مامان،ثنا،محیا،ترنم
یسنا و مهرآیین
مراسم پفیلا خوران