روزانه های این روزهای خونه ما
این روزامون داره به سرعت برق و باد میگذره.شاید چون این روزها خیلی درگیرم فکر میکنم که خیلی زود میگذره . چند روزه دیگه کنکور ارشد دارم و حسابی درگیرشم. شب عید هم عروسی خاله ندا است و هنوز هیچ کاری نکردم و چیزی آماده نکردم فقط ذهنم درگیره. از وقتی فهمیدی که قراره خاله ندا عروس بشه هر روز وقتی آهنگی رو میشنوی میگی بَلا عیوسی خاله ندا دایَم میرقصم.. کلی بالا و پایین میپری.
از شیرین زبونیات بگم که هر روز یه کار جدید و یه حرف جدید میزنی و الان همش یادم نمیاد که واست بگم ولی یکی دوتاش رو واست میگم:
چند روز پیش وقتی با بابایی تلفنی صحبت میکردین به بابایی گفتی بیا خونمون گیده! بابایی بهت گفته بودن که خوب بیام خونتون چکار کنم ؟ جواب دادی:حالا شما بیاین یه فکری میکنیم.
یه وقتهایی که من نیستم و بابا لباس میپوشوندت که برین بیرون بابا میگه همش نگاه میکنی به لباسهات و هی نگرانی.. بابا یه بار ازت میپرسه چرا اینقدر به لباسهات نگاه میکنی؟ جواب داده بودی: آخه همیشه اشتباه میپوشونی میخوام ببینم اشتباه نباشه
هنوز تو کار ست کردن لباسی اینقدر زیاد که یه بارکه با بابا رفته بودی فروشگاه تا خرید کنین، یه چیپس هم بابا برات گرفته بود هر وقت که قراره که چیپس بخوری چیپس ساده میگیریم که رنگ آبیه . ولی اونبار به بابا گفته بودی بابا چیپس گِمِز (قرمز) بخر که به لباسم میخوره!!!!(رنگ بلوزت قرمز بوده...)
از وقتی که تختت آماده شده دیگه حتی یکبار هم اتاقت رو به هم ریخته ندیدیم انگاراین تخت یه تخت جادویی بود که این طور ورق برگشت. قبلا وقتی میرفتی تو اتاقت تا بازی کنی بعدش من یه صبح تا ظهر هم تو اتاقت جمع و جور میکردم باز هم به هم ریخته بود ولی الان خداییش هیچوقت به هم ریخته ندیدمش. خودت همه چیز رو میذاری سر جاش
این روزها که هم امتحانهای باباست و هم من دارم واسه ارشد میخونم یه دفعه عصبانی میشی و میگی همه دارن درس میخونن ای خدا پس من چکار کنم؟؟؟بعضی وقتها هم با عصبانیت میای به من میگی مامان تو دیگه درس نخون باشه ؟ پاشو بازی کنیم. منم سعی میکنم که وقتی خوابیدی بشینم پای درس خوندن تا خیلی اذیت نشی.
آخ آخ یه چیزی رو بگم که حسابی رو اعصابه... تا یه حرف جدید یا کار جدید یا هر چیزی که به مذاقت خوش میاد رو یه بار انجام بدیم. هنوز حرفمون تموم نشده یا بازیمون تموم نشده میگی دوباره!!! یعنی یه بازی رو یه نیم ساعت انجام میدیم و از حال رفتیم و دیگه نای بلند شدن نداریم یهو میگی : دوباره !!! میدونم اقتضای سنته ولی خوب بعضی وقتها واقعا خیلی سخته بخوایم با این مقتضیات سنت کنار بیایم.ولی مامانی باز هم به حرفت گوش میدیم و دوباره و دوباره و دوباره کاری که خواستی رو انجام میدیم تا دیگه خودت خسته بشی ولی خوب بعدش دیگه نفسی برای من باقی نمیمونه
عاشق کتابهای می می نی شدی و روزی 3 یا چهار بار باید کتابهاش رو واست بخونم. وقت خواب هم همه کتابهای می می نی رو میچینی روی زمین و دلت میخواد همش رو بخونم واست. بعد با کلی قربون صدقه رفتن بالاخره قبول میکنی که یکیش رو انتخاب کنی و بقیه رو بذاری واسه فردا. قصه ات رو میشنوی و بعد یه کم توی تختت بازی میکنی و بعدش میخوابی. هرچند این یه کم بازی کردن بعضی وقتها میشه 1 ساعت و من خوابم میبره کنارت و یهو چشم باز میکنم میبینم دستم رو گرفتی و خوابت برده..
چند وقتیه که با هم دیگه میشینیم و کار دستی درست میکنیم خیلی دوست داری همه چیزو به هم بچسبونی. همه چیز هم امتحان کردیم با همدیگه خرده های کاغذ،پنبه، لپه. خیلی خوشت اومده ولی خوب اگه خیلی منت به سرمون بذاری در حد 10 دقیقه دوست داری این کار رو بکنی و خیلی زود خسته میشی.
جدیدا هر چیزی ببینی میگی میخوام.. یه لیست بلند بالا درست کردی و با ناز و ادا میگی من اینا رو ندارم. بابا هم نازتو میخره و هرچی بگی واست میخره. هرچیزی که دستور میدین فوری میگه چشم. امروز قراره برین عروسک دورا،سی دی دورا،کالسکه، عطر، عکس دورا بخرید!!!!
ولی خوب اینم بگم که اگه حتی زود خسته بشی ، همش بگی دوباره، نذاری من و بابا کارای خودمون رو هم انجام بدیم، روزی 10 تا کتاب روپشت سر هم واست بخونم و از حال برم، باز هم اینقدر دوستت دارم که حاضرم تمام زندگیم رو به پات بریزم گل گلدون من