یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

دوچرخه

از چندماه پیش یه قلک برات خریدیم که مفهوم پس انداز رو یادت بدیم قرار شد هفتگی بهت پولی بدیم که تو قلکت بندازی و برای دوچرخه ای که میخواستی پول جمع کنی. هربار که از جلوی دوچرخه فروشی رد میشدیم چشم چشم میکردی تا مبادا اون دوچرخه ای که نشون کرده بودی فروخته شده باشه...مامانی و خاله ها هم برای تولدت پول بهت دادن و تو خوشحال که قراره بندازی تو قلکت و زودتر به دوچرخه ات برسی . هرجاهم عیدی میگرفتی تا میرسیدی خونه سریع توی قلکت مینداختی و حسابی ذوق میکردی. اولین روز بعد از تعطیلات برای خرید دوچرخه رفتیم. برات تجربه جدیدی بود که اولین بار با پول خودت برای خودت خرید میکردی.دوچرخه باب سلیقه ات رو خریدی و از اونروز ساعتی رو برای دوچرخه سواری میریم پارک...
19 فروردين 1394

و اینک بهار، پیش به سوی استقلال

بهارِ زیبای خدا تمام و کمال رخ نشون داد و حال و هوای همه رو متحول کرد. مخصوصا دخترِ زیبا روی بهار سان ما رو. تو که موقع خواب باید دستِ مامان تو دستت میبود تا خواب چشمای نازت رو فرابگیره ، دیشب بدون من و بابایی و به تنهایی و با استقلالِ کامل خونه مادرجونت خوابیدی و خودت و مارو ازین کار شگفت زده کردی... و صبح با افتخار و غرور اعلام کردی بالاخره یه شب بدون مامان و بابام خوابیدم...دیشب برای اینکه دلِ من رو نرم کنی برای رفتن میگفتی من به خاطر خودت میگم که راحت بخوابی و هی من بیدارت نکنم ... عزیز دلم، دلِ من که تنگته زیاد ولی خوشحالم که خوشحالی و حسابی کیف میکنی... ...
6 فروردين 1394

شکوهِ شکفتن

تا رسیدن بهار فقط یه سلام دیگه به خورشید داریم... امسالمون هم گذشت با همه قشنگیا و نازیباییهاش...رفتن مادربزرگ ِبابا تلخترین واقعه امسالمون بود...چقدر اینروزا جای خالیش حس میشه ...روزایی که برای همه نوه هاش و نتیجه هاش با عشق  عیدی کنار میذاشت و با چشم دلش قربون صدقه نوه هاش میرفت.... فرصتها به همین زودی تموم میشه ... میدونم که توانایی زیادی ندارم و تنها کاری که از دستم برمیاد دعای خیر برای عزیزانم در این روزهای پایانی سال... الهی که زندگیت سرشار از شادی باشه ، قلبت لبریز از عشق، چشمهات فقط و فقط خوبیها رو ببینه و خونه دلت همیشه سبز ....منم چشم انتظار سال جدیدم که ببینم خدای مهربونمون چی برامون رقم زده . امید که تق...
28 اسفند 1393

سیندرلا

امتحان فاینال زبانت رو دادی و خوشحال از اینکه تا بهار و بعد از عید قرار نیست که کلاس بری خواستی که توی کارها کمکم کنی... منم چون تو آشپزخونه سرگرم بودم جاقاشقی کنار سینک رو بهت دادم تا بچینی تو کشو.اولش خوشحال بودی و چندتایی رو چیدی بعد از سه چهارتا قاشق خسته شدی و خواستی که کمکت کنم. منم سرگرم کار خودم بودم و خواستم که خودت تمومش کنی با دلخوری برگشتی گفتی انگار من سیندرلا ام که باید همه کارها روانجام بدم..!!!!! لباسهای شسته شده رو ریخته بودم روی تخت تا مرتبشون کنم و بذارم توی کشوها بهت گفتم بیا کمکم تا زود تموم بشه،یه فکری کردی و گفتی بذار از روز امتحانم یه کم دورتر بشم بعد میام کمکت!!!!!! ...
20 اسفند 1393

برای روز میلاد ِ تنِ تو

دلم میخواست روز تولدت یه سوپرایز عالی داشته باشی و حسابی کیفور بشی. روی کادوی تولدت حسابی فکر کرده بودیم و قرار بود چیزی رو برات بخریم که مدتها بود آرزوش رو داشتی !!... کادوت از چند روز قبلش خریداری شد ولی سختترین قسمت کار این بود که بتونم بابا رو راضی کنم که بهت نگه چی خریدیم و یا روزای آخر کادوت رو پیش پیش بهت نده... خییییلللییی سخت بود ، سخت... با تهدید و ارعاب و تطمیع بالاخره بابا هم طاقت آورد تا روز موعود. از خیلی قبل تر بابا بهت قول داده بود که روز تولدت رو اصفهان کنار خاله هات و به خصوص خاله نسرین باشی واسه همین بابای مهربونت، با تموم مشغله ای که برای پایان نامه اش داشت اون روز تو رو رسوند اصفهان. اونجا یه کیک کوچیکی گرفتیم و تو منتظ...
17 اسفند 1393

پنجمین بهار

خوش میخرامی نازنین بانو خوش میخرامی در راهگذار زندگانی خوش میدرخشی ای نوید بهار! لبخندِ تو شکوفه را بیدار میکند لبخندِ تو بهار را به خانه می آرد. دلتنگ میشوم... برای هر لحظه ی شیرین چهار سالگی ات میسپارمش به دست خاطره ها و به تماشا مینشینم نازنین بانو  طلوعِ پنجمینت را گرمتر بتاب  زیبا برقص صحنه، صحنه ی توست  خوش بخرام...       ** این پست رو باقلم زیبای خاله نسرین مهربون و هنر عکاسی عمو امیر هنرمندت مزین کردم.ممنونم از هردوتون که همیشه به یسنا گلی لطف دارین.زادروزت خجسته نازنین بانو.... ...
7 اسفند 1393

به سپیدی برف

نیمه دوم بهمن ماهمون چنان به سرعت گذشت که من جاموندم از موندگار کردنش... چهاردهم بهمن ماه بعد مدتها انتظار ِتو نی نیِ گل پسری عمه هم به دنیا اومد و حسابی حال و هوای تو  و خونواده رو عوض کرد. برای تو خیلی جالب بود چون تا به اونروز نوزادی ندیده بودی و همه چیز برات تازگی داشت. نسبتت رو با عضو جدید خونواده میپرسیدی و به هرکسی میرسیدی میگفتی من دختر دایی شدم و حسابی ذوق میکردی. شیرین زبونیات یه روزایی به اوج میرسه و منو شگفت زده میکنی. با هر چیزی میخوای سوپرایزمون کنی و بعدش هم ازمون میپرسی سوپرایز شدی؟ کیف کردی؟ معلومه کیف میکنم از داشتنت جانِ مادر....امروز با لجبازی خاص خودت میخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی و بابا رو قانع کنی که کاری...
1 اسفند 1393

باغ گلهای اطلسی

روزشمار بالای وبلاگت خبر از به آخر رسیدن روزای چهارسالگیت و نوید بخش رسیدن پنج طلایی زندگیته جانِ مادر! یک ماه دیگه شروع یه دور جدید ِ و من تو خیالم هم فکر نمیکردم که اینقدر زود به دور پنجم برسیم! حالا دیگه بیشتر از قبل نشونه های یه دختر فرشته سان رو داری. دنیای صورتیت به دنیای بنفش تغییر رنگ داده و عروسکهات توی تختت جا گرفتن. حالا دیگه اتاقت رو استیکرهای جورواجور آذین بخشیدن و هرطرف که نگاه میکنی یکی از شخصیتهای کارتونی خودشو نشون میده. دنیای پر از دورا و بوتس و سوییپر و توت فرنگی کوچولو با دنیای پرنسسهای مختلف جایگزین شدن ؛ فکر و ذکرت شده کارها و حرفهای السا و آنا دوتا خواهر ِ پرنسس frozen ...آهنگ مورد علاقه ات هم یکی از همین آهنگهای...
8 بهمن 1393

تلخی بی پایان

بعضی اتفاقها تلخند ولی ناگزیریم از قبولشون....شیرین نیست ولی هست...رفتن مادربزرگ بابا محمد هم یکی از همین اتفاقای تلخ و بد زندگی بود....زندگی است دیگر تلخ و شیرین بسیار دارد....صبح یکشنبه اتفاق افتاد.. و من دنبال کلمات بودم برای توضیح مرگ به تو... اولش چیزی بهت نگفتم که کجا میریم و چی شده بعد با دیدن بقیه که مشکی پوش بودن و چشمای گریون داشتن فقط بهت گفتم که یادته ننه طوبی(اینگونه صداش میکردیم) مریض شده بود الان فوت شده...و تو فقط نگاهم کردی و گفتی آهان پس رفته پیش خدا...نمیدونم انگار خودت از چینش اطلاعاتی که از جای دیگه گرفته بودی  به این نتیجه رسیدی....و بعدها فقط ذهن پر از سوالت از من پرسید که چطوری میرن پیش خدا با هواپیما؟؟ و من برا...
18 دی 1393