یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

یه دنیا یه یسنا

حسابگر کوچک من

دختر که داری انگار همه شادیهای دنیا رو یکجا تو دلت داری  وقتی برات شیرین زبونی میکنه و از همین کوچیکیش میشه محرم رازهات و با دستهای کوچیکش محبت رو بهت میرسونه و حسابی خستگی رو ازتنت در میاره... شنبه امتحان زبان داشتی  و منم یه مدت بود تو خونه اصلا باهات کار نکرده بودم نمیدونستم وضعیتت چطوره واسه همین جمعه رو باهم نشستیم به تمرین و تکرار.غروب جمعه شد و من هنوز با یه تمرین تو درگیر بودم و توهم کلی شیطنت میکردی و وسط هر یه خط تمرینت کلی نقاشی میکشیدی و صبر من رو تموم کردی .یه داد کوچولو زدم و گفتم دیگه کار نمیکنم باهات و سرم رو با گوشی گرم کردم .چند لحظه بعد تورو دیدم با یه لیوان آب بالای سرم ایستادی و میگی مامان بیا آب بخور یه ک...
18 آبان 1394

تو و مهرآیین

دختر نازم اشتیاقت برای یادگیری روزافزون شده.یه روز با ذوق فراوون از سیاره ها و ستاره ها برام میگی و اسم سیاره ها رو به ترتیب و پشت سر هم میگی و کیف میکنی.یه روز از تعداد جمجمه های سر حرف میزنی و میگی باید خیلی مواظب باشیم.یه روز میگی مامان میدونی ستاره ها هم گردن !؟و نورشون وقتی به جو!!میخوره میشکنه و ما پنج پر میبینیمشون و یه روز دیگه شعری میخونی از اعداد فارسی ... یه روز با ذوق میای و تعریف میکنی که توی کلاس فقط تو تونستی جواب سوال مربیتون رو بدی وقتی پایتخت ایران رو پرسیده و مربیتون کلی برات دست زده و یه روز میگی مامان مهتاب دوبار شعر خوند ولی من یه بار.... روزهای قشنگی رو سپری میکنی با مهر آیین و جشنهای روزانه اش ...
24 مهر 1394

اندراحوالات این روزها

روز اول رو با کمی دلهره رفتی پیش دبستانی و دلهره ات رو با گریه برای دوستت پرستش که هنوز نیومده بود نشون دادی...ولی بعد از نیم ساعت با محیط و معلمت سرگرم شدی و البته بودن پرستش دوست همیشه همراهت هم کمک بزرگی بود. ظهر با سرویس هماهنگ کردم و قرار شد که رفت و آمدت با سرویس  باشه ولی خوب هنوز با محیط سرویست خو نگرفتی و روز اول با گریه اومدی .روز دوم خوشحال و خندون اومدی و کلی از چیزایی که یاد گرفته بودی با هیجان تعریف کردی.اینکه خزندگان چی هستن؟کرم از خانواده بدنهای نرمه!و یکی دوتاشعری که یاد گرفته بودی...امروز هم که روز سوم رفتنت به پیش دبستانی بود باز به خاطر اینکه با سرویس میری و میای ناراحتی کردی و اصرار داری که من بیام دنبالت ...ولی از...
6 مهر 1394

فصل جدید

فردا فصل جدیدی از زندگیت شروع میشه. فردا برات رنگ و بوی خاصی داره.اولین حضورت در مدرسه برای ورود به پیش دبستانی. امشب همه وسایلت رو برای ورود به پیش دبستانی آماده کردی و الان تو تختت خوابیدی . سوالای مختلفی میاد به ذهنت که نشون میده یه کم گیج شدی. مامان!معلممون خیلی مهربونه؟  مامان !چند تا بچه هست؟ مامان !اونجا میمونی؟؟ مامان زود میای دنبالم؟ مامان !پرستش میاد؟ نازنینم منم مثل تو هیجان زده ام و همچنین بابا .و البته اون غصه دار هم هست که به خاطر کار زیاد این هفته اش نمیتونه روز اول تورو همراهی کنه و ازین بابت ناراحته  ولی میدونم فردا همه حواسش پیش توست .قدمهای اول راه تحصیلت استوار و محکم ,جان مادر… ...
3 مهر 1394

عشق دوست داشتنی من

تو آشپزخونه سرگرم بودم و تو افکارم برای جمع و جور کردن وسایل واسه یه سفر یه روزه به تهران  و تو داشتی واسه من از دوست داشتن غزل سرایی میکردی ، که با این سوالت غافلگیرم کردی : مامان دوست داشتن بهتره یا عاشق بودن!!!! و من در لحظه یاد نوشته دکتر شریعتی افتادم: عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد. امیدوارم که دوست داشتن رو با ذره ذره وجودت تجربه کنی جانِ مادر ...
19 شهريور 1394

یک سفر یک تجربه

تجربه های ریز و درشتی داشتی  این چند وقته ولی بزرگترینش چند شب تنها خوابیدن تو خونه مامانی و کیلومترها دور از من و بابا بود...سفری که برای من و بابا پیش اومد و تو به خاطر نوع سفر نمیتونستی همراهیمون کنی واست یه تجربه بزرگ و هیجان انگیز رقم زد .شش شب رو تنها اصفهان پیش مامانی و بابایی و خاله نسرین مهربونت که همه امیدم برای خوشحال بودن تو اونجا بودن گذروندی به دور از بهانه گیری هایی که من انتظار داشتم ازت ..دیگه فکر کنم حسابی بزرگ شدی و خیلی بیشتر ازینا میتونم به تواناییهات اعتماد کنم....این تجربه برای منم هیجان انگیز بود چون تو این پنج سال و نیم تنها دوشب ازمن دور خوابیدی ولی اون هم توی یک شهر و زیر گوش خودم و مطمین بودم اگه مشکلی پیش ب...
18 مرداد 1394

پیش دبستانی به سبک مهرآیین

پیداکردن یه مدرسه خوب کار سختی بود خصوصا اینکه تو پروژه مهدت یه شکست داشتم و خیلی از مهدت راضی نبودم با همه تحقیقهایی که کرده بودم... ولی خوب اینبار تمام تلاشم رو کردم که کمتر اشتباه کرده باشم و یه مدرسه خوب برات پیدا کنم .مهرآیین اسم مدرسه اتِ و امید دارم که روزهای طلایی اونجا در انتظارت باشه عزیزم... ولی خودمونیم زود بزرگ نشدی؟؟           
2 تير 1394

اول تیر و یک دنیا روشنایی

تو تمدن ایرانیمون اول تیر رو به خاطر بلندترین روشنایی سال جشن میگیرن ولی تو خونه ما یک تیر یعنی تولد قهرمان اینروزای زندگی تو... بهترین روشنایی زندگیت بابا محمد مهربون... تولدش هزاران بار مبارک
1 تير 1394

حباب بازی

یه روز خوب کنار دوستای خوب میتونه خاطره ساز باشه به خصوص اینکه با یه سرگرمی جالب برای شما همراه باشه. به پیشنهاد دوست خوبمون مامان مهبد یه بعدازظهر رو جمع شدیم تا شما حباب بازی کنید و چقدر هم خوش گذشت .عکسها رو ببین :     ...
30 خرداد 1394